شاه پرک






بی برنامه گی ...

میگم آی مسولین،‌‌اگرجمعیت زیاد است، نمی توانید برسید،‌‌آیا مجبورید بچه‌های دو شهر را در یک روز برای مصاحبه دعوت کنید؟؟؟آن هم ساعت۸صبح.

(که باتوجه به مسیر،‌‌حداقل باید از۵صبح از شهرشان خارج شده باشند یا یک روز قبل‌تر در مرکز استان، باشند.)

حدود۱۸۰ نفر داوطلب را دعوت کرده اند،‌به اضافه ی پدر و مادر هر داوطلب،‌بیشتر از ۵۰۰نفر می‌شود.

مردم بلاتکلیف،‌حیرون و سیرون در خیابان‌ها علاف شده‌اند.:((

بعد از کلی سرگردانی،‌بعداز ظهر؛ دوباره به یک تعداد گفتند:«وقت نشد،‌‌فردا بیایید»

کلی مسایل و هزینه‌های جانبی به کنار،‌همه که فامیل ندارند در یک شهر غریب.:(((

یک پیشنهاد دیگر به جای اینکه نزدیک ۲۰۰نفر بیایند برای مصاحبه،‌با پدر و مادرانشان..چند تا مصاحبه‌گر بروند شهرستان‌ها…

یا حداقل،‌صبح داوطلبان یک شهر و بعد‌ازظهر داوطلبان شهر دیگر را برای مصاحبه دعوت بکنند.

یعنی کسی نیست سر و سامان بدهد به این همه بی‌برنامه ریزی‌هااااا :((((

موضوعات: شاه پرک نوشت, انتقاد  لینک ثابت
[چهارشنبه 1398-06-13] [ 03:43:00 ب.ظ ]

جام جهانی در جوادیه ...

پارسال،روزی که این کتاب را برای تولد برادر دهه هشتادی‌ام می‌خریدم،‌فکر نمی‌کردم یک‌سال بعد، از سر کنجکاوی،‌بنشینم و این کتاب را بخوانم و تاحدی جذب قصه‌اش بشوم که یک‌روزه کتاب ۲۷۱صفحه‌ایی #جام_جهانی_در_جوادیه را تمام کنم.

هر چند قهرمانان داستان،بزرگ مردان کوچک هستند ولی حس میکنم باید کمی سن شان بالاتر می بود…

گاهی بعضی اغراق های این کتاب،‌ غیر‌قابل‌باور است ولی می‌توان در این کتاب،‌دوستی و صفا را به شیرینی، لمس کرد.

با این‌که، این کتاب حول محور فوتبال است و دنیای پسرانه را روایت می کند که قهرمانانش پسران۱۴ساله ی مشابه پسران دهه۶۰ی هستند، ولی خواندنش برای دختران،‌خصوصا نوجوانان خالی از لطف نیست.

موضوعات: معرفي كتاب, شاه پرک نوشت  لینک ثابت
[پنجشنبه 1398-06-07] [ 10:42:00 ب.ظ ]

خداحافظ سالار ...

کتاب دیگری برای مطالعه،‌مد‌نظرم بود ولی توفیق اجباری سبب شد،این کتاب را بخوانم. ابتدای کتاب را که می خواندم، گارد عجیبی گرفته بودم اما رفته رفته دیدم بهتر و در واقع اصلاح شد و شیرینی کتاب برایم لذت بخش بود. با خواندن این کتاب، این جمله برایم ملموس تر شد:«از دامن زن،‌مرد به معراج می رود.» خداحافظ سالار،‌نام کتابی است که خاطرات همسر سرلشکر شهید حسین همدانی(ابو‌وهب) به قلم حمید حسام، با متن ساده و روان. به معنای واقعی می توان گفت،‌شهید حسین همدانی،‌یار دیرین احمد متوسلیان، ابراهیم همت، محمود شهبازی و… مجاهد فی سبیل الله، مدافع حریم آل الله، علمدار خستگی ناپذیر جبهه ها، متعلق به همه ی مردم بودند و منیتی در ایشان نبود. کتابی که گزینه مناسبی برای بودن در سبد مطالعه تان است. پ.ن۱:‌عکس دوم را خیلی دوست دارم.

موضوعات: معرفي كتاب, شاه پرک نوشت  لینک ثابت
[دوشنبه 1398-06-04] [ 04:49:00 ب.ظ ]

وقتی که شاه پرک مُلا میشه ...

جونم براتون بگه:
یکم آروم تر..چرا سر و صدا میکنید..فضای جلسه رو بهم نزنید.
گوش بدید..
براتون حرف دارم..
اصلا میخوام یه قصه بگم واستون.
قصه ی این که، بانو شاه پرک ما چطوری مُلا شد.

خُب.. بریم سر اصل مطلب..
این شاه پرک ما، پیش دانشگاهی میخوند اونم رشته ریاضی. :)
اصلا هم رابطه ی خوبی با درسای علوم انسانی نداشت.

یه چیزی بگم بخندید: سر این جور کلاسا خوابش میگرفت.

القصه این شاه پرک ما دوتا از داداشاش طلبه بودن.:)

یکی از این داداشا، هی به این شاه پرک میگفت: تو هم بیا طلبه شو.
شاه پرک هم با نگاه عاقل اندر سفیهی و یکمی هم غضبناک، برادر محترمش رو برانداز میکرد.:(

بالاخره روزگار گذشت، دفترچه حوزه اومد.
این داداشِ پیگیر، سَر خود رفته بود دفترچه گرفته بود واسه شاه پرک، خودشم اسم خواهر شاه پرکشو نوشته بود.:(

هر چند این شاه پرک ما با این برادر محترم، در بحث بود و نیمچه جنگ میکرد باهاش، اما بالاخره راضی شد جمعه ای که فرداش امتحان دیفرانسیل داشت، بره امتحان ورودی حوزه رو بده. :(

چند ماه گذشت و از حوزه زنگ زدن که ای شاه پرک تو کجا بودی تا حالا؟
بی صبرانه انتظارتو میکشیم برا مصاحبه.

اهل خانه شاد بودن از قبولی، ولی شاه پرک میگفت:‌مگه انتظار داشتید قبول نشم :(
خلاصه روزی تعیین شد تا شاه پرک بره واسه مصاحبه.اونم ساعت9صبح یه روز گرم تابستونی.
از اون طرف ساعت8ونیم شاه پرک باس امتحان رانندگی میداد، پس فرصت مناسبی بود تا وقت رو بهونه کنه و نرسه برا مصاحبه :))

دوباره برادر محترمِ پیگیرش وارد عمل شد و قول داد، همین که امتحان اول داده شد، شاه پرک ما رو، سه سوته برسونتش دم در حوزه.

هنوز باز منتظرید شاه پرک خوابی چیزی ببینه، نه خواهرِ من خبری از این چیزا نیست.

بالاخره روز موعد میرسه و شاه پرک قصه ی ما قدم چندم رو با پیگیری های برادر محترمش می پیماید و رهسپار اتاق مصاحبه میگردد.

توی اتاق هم، سه تا خانم محترمِ مهربون نشستن. هی ازش سوال میکنن. اینم بی پروا جواب میده 

و بعدش از اتاق خارج میشه.
هنوز باز خبری از خواب نیست.
منتظر نباشید.
هیچی دیگه چند روز بعد میگن قبول شدی بیا سر درس و مشقات.

نکنه شما هم خوشحال شدید، مگه انتظار داشتید شاه پرک قبول نشه :(

همین دیگه، بدون هیچ اتفاق خاصی شاه پرک قصه ی ما، مُلا شد.

اما فاصله ی زیادی تا آدم شدن داره.
………

پ.ن1:این احتمال داده میشه که خواب معروف رو برادر شاه پرک دیده باشه. ولی هنوز باز در هاله ای از ابهامه چون شاه پرک وقت نکرده ازش بپرسه، احتمال هم میده اگه بپرسه، برادره یادش نباشه یا نخواد بگه…

پ.ن2: چند وقت بعد، شاه پرک بانو میفهمه، اون سه تا خانوم، مدیر و معاونای حوزه بودن و بخاطر حرفاش (منتظرید بگم خجالت میکشید؟ نخیرمممم)فقط یکمی یه نیمچه تعجب میکنه که ای وای من این حرفا رو گفته بودم جلوی بزرگان.

پ.ن3:رد پاهای برادر محترم شاه پرک، برا سطح3 هم مشاهده شده.

والسلامممممممممم، ختم جلسه.
صدای دست و جیغ (استغفرالله، صدای صلوات) حضار، فضای جلسه رو معنوی میکند.

موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
 [ 02:58:00 ق.ظ ]