شاه پرک






موضوع انشاء ...

​روز دوشنبه بود، معلم کلاس ششمی ها کاری برایش پیش آمد و کلاس را برای دو زنگ به من سپرد و رفت. سر و کله زدن با پسرها آن هم کلاس ششمی ها کار آسانی نیست و انرژی زیادی از آدم میگیرد. خوشبختانه یک زنگ ورزش داشتند و توپ را برای بازی فوتبال به آنها دادم.( به قدری عاشق فوتبال هستند که زیر باران و برف هم باشد، به سرما و مریضی کوچکترین فکری نمیکنند و یک ساعت برای شان کمتر از ۱۰دقیقه می گذرد.)

مکافات زنگ بعدی شروع می شد باید خودم سر کلاسشان می رفتم، انشاء داشتند.

دو موضوع پیشنهاد دادم.

موضوع اول این بود:اگر جای معلم-پدر-مادر-مدیر مدرسه-معاون مدرسه بودید، چه کارهایی می کردید؟

موضوع بعدی هم ۱۰سال بعد خود را توصیف کنید.

به آن ها اختیار دادم که در مورد هرکدام تمایل داشتند، بنویسند. و برای درک استعدادهای مختلف، اجازه دادم دانش آموزانی که نقاشی شان خوب است، این هنر خود را به رخ بکشند. اولش چند نفر از(شما بخوانید)شاخ های کلاس، مقاومت کردند و علاوه بر اینکه خود نمی نوشتند، با بازیگوشی، اجازه نگارش به سایرین هم نمی دادند. اما من از آن ها سمج تر بودم و با روش های مختلف، توانستم به نوشتن تشویق شان کنم. بالاخره این زنگ هم تمام شد و برگه ها را در خانه بررسی کردم‌. برای نمونه چند برگه از نوشته ها و نقاشی هایشان را به اشتراک می گذارم.

پ.ن۱: نمی دانم بخاطر استعدادش در نوشتن و خصوصا طنز نویسی خوشحال باشم? یا بخاطر رنجی که از مدرسه می کشد ناراحت?(حالا بماند که این نوشته های یکی از زرنگ ترین و با انضباط ترین شاگرد کلاس بود.) بنظرتان با معلمشان صحبت کنم که چرا این قدر کلاس برایشان رنج آور است؟؟

پ.ن۲: ده سال بعد خود را به زیبایی به تناسب سنش به تصویر کشیده.??خوشحالم که هدف دارد.?

پ.ن۳: ده سال بعد، خود را راننده ي اين دستگاه مي داند.

پ.ن4: در جواب چه چیزی می خواهید اختراع کنید؟ این را به من داد.?   

ادامه »

موضوعات: طنز, تصاوير, شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک, شاه پرک و مدرسه  لینک ثابت
[سه شنبه 1397-12-21] [ 04:20:00 ب.ظ ]

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد... ...

احتمالا در نگاه اول، اتفاق مهمی نباشد ولی برای کسی که بواسطه ی کار، بیشتر امورات زندگی اش با فضای مجازی می گذرد، 54ساعت کم نباشد، 54ساعتی که بلاتکلیف هستی و نمیدانی کجا دنبالش بگردی…در خانه؟ محل کار؟ 

همه جا را زیر و رو میکنی. در کنار تو 3نفر دیگر هم پابه پایت وحتی بیشتر، دنبالش می گردند. کلی دوست و همکار پیگیرند، اما راه به جایی نمی بری.

آیات و  دعاهای مختلفی را می خوانی، راه های مختلفی را امتحان می کنی. از امکانات جیمیل، نویز رادیو، خاموشی چراغ ها استفاده می کنی. اما نیست که نیست. ? 

انواع فکرها، گمان ها، ظن ها به ذهنت خطور می کند، خط خطی شان می کنی.

نا امیدی اما ته دلت روشن است که پیدایش می کنی هر چند دیر‌.

با خود می گویی: فدای سرم، یکی دیگر خواهم خرید،اما بیشتر که فکر می کنی، محتوایاتش را نمی دانی چکار کنی؟ کلی نوشته، تحقیق، مطلب را چگونه جبران کنی؟

نکته مهم تر: هزینه سه برابرش  را چکار کنی؟ ? ? 

همه را می گذاری کنار…وقت نماز است، باید خودت را آماده کنی، چادر نمازی که3روز است با خود به محل کار آورده ای، برمی داری.

به دستت سنگین می آید. لایش را باز می کنی، همین جاست…گوشی را می گویم. خوشحال می شوی. با تک تک افراد پیگیر تماس می گیری و خوشحالی ات را تقسیم می کنی.

پ.ن1: 99تماس بی پاسخ و 11پیام کوتاه، ره آورد 2/5روز ناپدید شدن گوشی.

پ.ن2: پیام هایی که از شبکه های اجتماعی در گوشی ات رژه می روند.

و سخن پایانی: امام مهربانم، کوتاهی مرا ببخش که به اندازه نگرانی بابت ناپدید شدن گوشی، نگران غیبتت نبودم و برایت کاری نکرده ام. ? ?

موضوعات: شاه پرک نوشت  لینک ثابت
[جمعه 1397-09-23] [ 11:41:00 ق.ظ ]

دوست ...

​ همیشه از دست خودم شاکی بودم که چرا نمی توانم حرف دلم را رک و راست بزنم اما در مخیله ام نمی‌گنجید که این ایرادم به بهای از دست دادن چند ماه از روزهای خوش دوستی ام تمام شود.

 ۱سال بود که به واسطه ی همکار بودن باب دوستی مان باز شده بود، اما انگار چندین سال بود که او را می شناختم و تبدیل به یکی از بهترین دوستانم شده بود.
نمی دانم و هنوز هم متوجه نشده ام که چگونه و به چه علتی بعد از یکسال روابط بینمان تیره و تار شد به طوری که حس می کردم وقتی مرا می بیند خنده روی لبانش خشک می شود و با حضور من نمی تواند حرف بزند و تحمل من برایش سخت می گردد و من هم چون می‌خواستم او راحت باشد، از او کناره می‌گرفتم و کمتر پیش او حاضر می شدم. می گفتم بگذار راحت باشد، نمی خواهم اذیتش کنم.
  چه شب هایی  گذشت که متنی طولانی آماده می کردم تا فردا برای واکاوی این اختلاف مورد بررسی قرار بدهیم ولی دریغ از جرائت و مهارت ارائه ی آن در فرداهای عذاب آور.
  چه روزهایی که گذشت و پشت دستم را داغ می کردم و به خودم قول می دادم که از سال بعد برای آرامش خودم و او نمی خواهم اینجا باشم و حتما این محل کارم را ترک خواهم کرد.
خلاصه روزهای عذاب‌آور و بیهوده که می توانست جزء شیرین ترین لحظات دوستی مان باشد ولی خاطرات ناراحت‌کننده برای مان ثبت شد،… گذشت.
 نمی دانم چقدر باید قدردان فردی باشم که ناخواسته سبب برگشتن روابط ما به دوران قبل شد و روزهای خوش دوباره برگشت. روزهایی که مرا از سه ماه درگیری فکری، ذهنی، روحیِ عذاب آور نجات داد.
 از دست آن روزها بسیار ناراحت بودم که حتی از یادآوری آن ها هم طفره می‌رفتم و جرأت نداشتم علت یابی بکنم. هرچند گوشه ی ذهنم؛ سوال های زیاد بی جوابی رژه می رفتند
ولی تمایلی به برهم زدن روزهای خوشِ حال، حتی برای لحظه ای، نداشتم.
 بعد از گذشت چندین ماه، او خود باب سخن را باز کرد.
 از من پرسید چرا هرکاری می کردم از من کناره می گرفتی و ده ها چرای دیگر.
او گفت و گفت و گفت و من متعجب به او می نگریستم و بعد من گفتم و گفتم و گفتم و او متعجب.
فهمیدیم که هر دو در سوءتفاهم های بی سر و ته؛ غوطه ور بودیم که ای کاش این حرف زدنِ رو در رو را ماه ها قبل انجام می دادیم تا به قول او یک سال دوستی مان هدر نمی رفت…
 این جا بود که فهمیدم چقدر نیاز بود مهارت های زیادی آموزش می دیدم و در کنار خوشحالی بابت پاس کردن دروس با نمره ۲۰ کمی هم دغدغه مهارت های زندگی و حل مسئله را داشتم.
مدتی هم روی خودم کار می کردم تا بدانم کجا؛ چگونه حرف بزنم؛ چگونه عکس‌العمل نشان بدهم؛ چگونه ریشه یابی کنم و هزاران چگونه دیگر….

موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[دوشنبه 1397-07-30] [ 10:43:00 ق.ظ ]

جامانده ...

دلم بد جوری گرفته است، گریه امانم نمی دهد اگر در خانه تنها بودم تا ساعت ها زار زار می گریستم. ? ? ?

4سال  قبل با دوستانم راهی کربلا شده بودم سفری که به معنای واقعی آرامش را در آن بهشت زمینی می توانستم لمس کنم و واقعا حتی لحظه ای به دنیا فکر نمی کردم.
امسال بعد از سرنوشت متفاوتی که برای هر کدام مان افتاده بود و‌ آن ها به زندگی متاهلی خود مشغول بودند اما در مسیر دیار عشق، مشترک شدند و من جامانده هم کاری بجز التماس دعا و حسرت شدید و گریه های زار زار ندارم. ? ? ? ?

موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[شنبه 1397-07-28] [ 11:07:00 ق.ظ ]

داداشِ سوپ ...

روز پنج شنبه بود، هر4نفرمان در خانه بودیم و منتظر پدر..کم کم داشتیم سفره نهار را پهن می کردیم که پدر آمد، ولی تنها نبود، یک مهمان کوچک ناخوانده پرهیجان باهوش هم همراهش بود که بخاطر کاری که برای خانواده اش پیش آمده بود امروز نهار مهمان ما شد و تک تک خانواده چقدر خوشحال شدند وقتی طاها کوچولو کلی شور و هیجان هم با خودش آورد، این خوشحالی دیری نپایید چون با یاد آوری مادر، یادمان آمد این پسر، فقط برنج و ماکارونی و سوپ می خورد…حالا سرظهری باید چکار می کردیم؟؟

ما که دلمان را صابون زده بودیم برای نوش جان کردن یک آش محلی لذیذ و خوشمزه…

خلاصه سر سفره نشستیم..این آقا طاها که انگار بهش برخورده بود که چرا دارد با آش از او پذیرایی می شود،‌گوشی به دست،‌ کمی آن طرفتر از سفره با اخمی شیرین و بانمک نشسته بود و زیر چشمی ما را می پایید..ماهم سر سفره جلسه گذاشتیم که چطوری او را کنارمان بیاوریم.

قرار شد هرکسی فکری به ذهنش رسید را اجرا کند.

ابتدا نوبت پدر بود، با محبت که چاشنی اش هم زور و قدرت مردانه بود حرف زد ولی انگار نه انگار.

نوبت مادر رسید، با محبت و نصیحت حرف زد ولی کو گوش شنوا.

نوبت به خواهر به ظاهر عصبانی ولی دل گنجشکه ما رسید ولی انگار طاها مصمم تر شد که نیاید.

2نفر مانده بود.خودم و داداش دهه 80ی من.او هم شانسش را با شیطنت و تهدیدِ گرفتن گوشی امتحان کرد ولی گوشش بدهکار نبود، هر چند بخاطر گوشی هم که شده کمی نرم شده بود، اما نیامد که نیامد.

حالا من مانده بودم و نگاه هایی که منتظر بودند…

از خودش شروع کردم..پرسیدم چی دوست داری؟ گفت و گفت تا رسید به سوپ..روی حرفش نشستم. گفتم خب اینم داداش سوپه. عکس العمل آنی وجالبی دیدم.گوشی رو گذاشت زمین و گفت: چی؟؟؟!!!داداش سوپ؟؟؟!!!خب..مامان و باباش کین؟؟ منم دو تاغذا ردیف کردم..حالا اومده بود دور سفره ولی دست بردار نبود از کل خاندان آش می خواست پرده برداری کند.داشتم غذا کم می آوردم که بقیه به دادم رسیدند.خودش هم افتخار داد و چند غذا رو بعنوان خانواده آش معرفی کرد.

حالا دیگه با سوال ها و هیجانش نمیگذاشت بقیه غذا بخورند. قرار شد موشکافی نسلِ آش بماند بعد از نهار.الان دیگر آقا طاهای ما به ظرف کوچک خودش هم قانع نبود و می گفت از داداش سوپ زیاد میخوام…و مشغول خوردن شد…

و برایم ملموس تر شد، حدیث پیامبر رحمت(صلی الله علیه و آله): نزد هر کس کودکی باشد، باید با او کودکانه رفتار نماید.

موضوعات: شاه پرک نوشت  لینک ثابت
[پنجشنبه 1397-06-15] [ 05:42:00 ب.ظ ]