شاه پرک






هدیه‌ی تولد ...

زنگ اول با هشتمی‌هایی که شیطنت از سر و رویشان می‌بارید، کلاس داشتم.

چاپ برگه‌های امتحان توسط مدیر کمی طول کشید.

وقتی وارد کلاس شدم، از همان اول هرهر خنده‌هایشان فضای کلاس را پر کرده بود.

بعد از ور‌ودم و شروع کلاس، از من وقت خواستند برای مطالعه‌ی امتحان.

طبق معمول وقت دادم اما امروز انگار چیزی فرق می‌کرد، خنده‌هایشان تمامی نداشت.

انواع فکر و خیال به سراغم آمد.

ابتدا گذاشتم به حساب شیطنت و نوجوانی‌شان و صدالبته شور و شوق امتحانی که داشتند.

سپس فکر کردم نکند باز می‌خواهند دسته گلی به آب بدهند.

با خود گفتم: 《نکند در فکر تقلب هستند.》به‌دقت تخت‌هایشان را از دور دیدم، چهره‌هایشان را وارسی کردم.

اما در آن‌ها بجز خنده و ذوقِ چشم‌هایشان، چیزی نبود، انگار با نگاه به من خنده‌هایشان بیشتر می‌شود‌.

تغافل کردم، مشغول بررسی دفتر کلاسی بودم که دیدم صدایِ خنده‌هایشان دیگر زیادتر شده.

خطاب به آنها گفتم:《 انگار آماده‌اید، وقت نمی‌خواهید.》

اما همچنان وقت می‌خواستند.

من هم وقت دادم، ولی باز خنده‌هاشان قطع نمی‌شد. 

کتاب را گرفته بودند روی‌شان و صدای خنده بود که فضا را پر کرده بود.

کم‌کم این خنده‌هایشان زیادتر شد، به من نگاه می‌کردند و می‌خندیدند‌.

مقنعه‌ام را وارسی کردم که نکند اشتباه سر کردم ولی درست بود.

انگار تعداد افرادی که می‌خندیدند رفته رفته زیادتر می‌شد.

به بررسی مانتویم رسیدم اما همه چیز درست بود.

صبرم تمام شد و گفتم: 《اگر چیز خنده‌داری است به من بگید من هم بخندم.》

باز هم خنده‌هایشان بیشتر می‌شد و ذوق چشم‌هایشان بود که من را با چشم‌های ذوق زده می دیدند.  

چند بار که پرسیدم، جوابشان فقط خنده بود و خنده.

تا اینکه بالاخره صدایی شنیدم: “خانم کفش‌های جدید مبارک، خیلیییی خوشگلن”

نفس راحتی کشیدم….

با خودم گفتم: “ببین این‌ها به چه چیزی فکر می‌کنند و در کجاها سیر می‌کنند.”

برای اینکه حسِ کنجکاویِ لژنشین‌ها هم پاسخ داده شود و از فکر بیایند بیرون، پا شدم چرخی زدم تا کامل کفش‌هایم را که هدیه‌ی خواهرم برای روز تولدم بود، ببینند.

بعد با خیال راحت و در سکوت و آرامش، امتحان‌‌شان را نوشتند.

موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک, شاه پرک و مدرسه  لینک ثابت
[دوشنبه 1403-12-27] [ 10:29:00 ب.ظ ]

۶۰۶ روز ...

​رواق‌م را بالا و پایین می‌کنم.

 ۶۰۶ روز را می‌بینم، حساب می‌کنم یک‌سال و ۸ ماه می‌شود که مطلبی منتشر نکرده‌ام‌.

 باورم نمی‌شود.

 آخر؛ سوژه پیدا می‌کردم، بارها و بارها می‌نوشتم، ویرایش می‌کردم. 

 اتفاقاتی که برایم می‌افتاد را تعریف می‌کردم. 

کتاب‌های خوانده شده را معرفی می‌کردم، خلاصه‌ای از سالی که گذشت و ماه‌های طی شده را مرور می‌کردم.

 امااااا

 همه‌ی این‌ها در ذهنم بود و به مرحله‌ی پست گذاری نمی‌رسید. 

دو کلاس با اساتید مطرح، گذراندم برای بهتر نوشتن.

 بجای کمک به نوشته‌هایم، کمال‌گرایی‌ام دامن زده شد و بیشتر ننوشتم.

 حجم اتفاقات و حوادث پیش‌بینی نشده و غافلگیرکننده به حدی بود که رمقِ نوشتن برایم نمانده بود و روزهای خوب به حدی سریع می‌گذشت که مجال نوشتن پیدا نمی‌کردم. 

الان که به پشت سرم نگاه می‌کنم، سوژه‌های سابق‌ام فرار کرده‌اند از ذهنم.

 با خودم قرار گذاشته بودم هر روز بنویسم از روزهای معلمی، از مدرسه، از دخترک‌های پشت نیمکت‌نشین، شیطنت‌هایشان، دوستی‌هایشان، …. 

اما نشد که بشود. 

می‌خواهم این آخر سالی، این خان ننوشتن را پشت سر بگذرام و هرچه دلِ تنگم می‌خواهد، بگویم. 

می‌خواهم دیو کمال‌گرایی، بی‌نقص نوشتن، وقت نداشتن، دنبال توجیه بودن را بکشم. امیدوارم که بتوانم.

موضوعات: شاه پرک نوشت  لینک ثابت
[پنجشنبه 1403-12-23] [ 02:27:00 ق.ظ ]

بزرگترهای کمپ ...
بزرگترهای کمپ

هر کدام از اعضای کمپ ماجراهایی داشتند، در این پست می‌خواهم از بزرگترهای کمپ بگویم.

دوست دارم برایتان بگویم از:

_ پیرمرد مهربان چادر به چادرمان که با صوت زیبا، قرآن می‌خواند و بساط دعاهایش هر شب به پا بود خصوصا دعای توسل.

_جوانانِ هلال احمرِ بوکان که داوطلبانه برای کمک آمده بودند و سلام گرم‌شان به چادرنشین‌ها، دوستی و رفتار مهربانانه‌شان با بچه‌ها؛ باعث شده بود مَن‌ی که هیچ صحبتی با آن‌ها نکرده بودم و فقط شاهد رفتارهایشان بودم،  موقع رفتن‌شان دلم بدجوری بگیرد و بغضی بشوم.

و افسوس خوردم که چرا فرصت تشکر از آن‌ها را از دست دادم.

_مادری که نگران پسرِ ۲ ساله‌اش بود که بعد از زلزله نمی‌توانست کلمات را صحیح ادا کند و دچار لکنت زبان شده بود.

_دختر هم‌سن و سال من که تنها فرزند پدر و مادر پیرش بود و می‌گفت دیگر روحیه‌ای برایم نمانده تا مراقب پدر و مادرم باشم.

_همکاری که خانه‌اش آسیب جدی ندیده بود ولی بخاطر ترسِ فرزندانش حاضر به برگشت به خانه نبود.

_مادر دو فرزندی که مستاجر بود و بخاطر شرایط زندگی‌اش، پشیمان بود از ازدواجش.

_پسرهایِ نوجوان و جوانی که بعد از رفتن بچه‌های هلال احمر، مشتاقانه و داوطلبانه کارهای کمپ را انجام می‌دادند.

از برادرانم تا پسرهایِ نوجوانِ کمپ.

_مسئولین مدرسه (پدرم و سه همکارش) که از روز اول در کمپ، حتی خواب درست و حسابی نداشته بودند و وقت و بی‌وقت که نیاز بود جایی باشند یا با کسی حرفی بزنند یا مشکلی حل کنند یا غذایی بیاورند و توزیع کنند، همیشه داوطلب بودند و با رویِ خوش با مردم برخورد می‌کردند.

_مدیر مدرسه که همیشه همه جا بود، هر کسی مشکلی داشت اولین کسی که به ذهنش می‌رسید برای حل کردنش، او بود.

یادم نمی‌رود روزی که دخترش را در تهران گذاشت تا به دانشگاه برود و نصف شب برگشته بود، یکی از چادرها داشت آتش می‌گرفت که با صدای دختر خانواده، مدیر مدرسه که تازه نیم ساعت بود از تهران برگشته بود، به سرعت آتش را خاموش کرد و هنوز استراحت نکرده بود که خبری می‌دهند به او، راجع‌به نبود یکی از ماشین‌هایی که به برادرش سپرده بودند تا در حیاطِ کمپ مراقبش باشد، با همان بی‌خوابی رفته و دوربین‌های مداربسته را چک کرده بود ولی متوجه نشده بود چه کسی سوار ماشین شده و رفته است.

با کلی اضطراب و استرس به صاحب ماشین زنگ می‌زنند و او تازه می‌گوید آره پدر خانومم بود که گفته بودم بیایید ماشین را ببرد.

و ایشان باز بخاطر بزرگواری‌شان چیزی نمی‌گوید تا طرفِ مقابل ناراحت نشود.

_ مشاوری که به همراه پسر نوجوانش برای کمک به بچه‌ها آمده بود و من هم عکس گرفتم و پذیرایی کردم.

_ چند گروه دکتری که گاهی برای مداوا و ویزیت آمدند ولی چون آن‌روزها مریض نشده بودم، سراغ‌شان نرفتم.

_ و از

گروه‌های جهادی که ۳ روز آمدند کمپ تا حال و هوای بچه‌ها و بزرگترها را بهتر کنند.

گروه اولی که  دو روحانی بودند و در روز پدر آمدند و بعد از دادن شکلات‌هایی به چادرها و تبریک روز پدر به پدران، به طرف سِن مدرسه رفتند و مسابقه برگزار کردند و البته به همه‌ی بچه‌ها به بهانه‌هایی جایزه‌های متنوعی داد و موجب شادی و خنده‌ی بچه‌ها و بزرگترها شدند.

گروه دومی که باز دو آقای روحانی بودند و ۲۲ بهمن آمدند و بعد از اجرای سرودهایی در مورد ایران و خواندن سرودهایی توسط بچه‌ها، به آنان بادکنک‌ها و جایزه‌هایی متناسب با سن‌شان دادند.

چقدر حال همه خوب بود آن دو روز.

گروه سوم هم چند دختر جوان بودند و پک‌هایی که شامل مداد رنگی و پاک‌کن و برگه‌ی آ۴ اورده بودند و شعرهای کودکانه گذاشته بودند تا بچه‌ها  در کنار دوستان تازه پیدا کرده‌شان نقاشی بکشند.

ادامه »

موضوعات: شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک, زلزله خوی  لینک ثابت
[پنجشنبه 1401-12-25] [ 10:32:00 ب.ظ ]

بچه‌های کمپ ...

درست یک ماه و یک روز از زلزله‌ی  ۵/۹ ریشتری خوی می‌گذرد.

روزهایی را تجربه کردیم که کنارِ سختی‌ها و شیرینی‌ها، درس‌های زیادی برای‌مان داشت.

دوست دارم برایتان  از بچه‌های کمپ بگویم.

از سانیتا و امیرحسین، خواهر و برادر مودبی  که همیشه به آرامی در حیاط کمپ در حال قدم زدن هستند، آرامشی که دارند دلنشین است ولی من غم عجیبی را پشت چهره‌ی آرام‌شان حس می‌کنم و وقتی می‌بینم گاه با بچه‌ها بازی می‌کنند، لبخندی بر چهره‌ام می‌آید.

از معصومه‌ی شیرین زبان و صورتی پوشی که عاشقِ صحبت با بزرگترهایی هست که دوستش دارد و خاطرات بامزه‌ی بسیاری ساخت، برای اکثر افراد حاضر در کمپ.

از دانیال، بابک و خواهرشان  که پر سر و صدایی و گاه بی‌ادبی‌شان دادِ بزرگترها رو درمی‌آورد.

از مهدی فوق‌العاده‌ دوست داشتنی‌ای که سنش را در دستش ۴ نشان می‌دهد ولی می‌گوید ۱ سال دارم، دوست داشتم هر وقت دلم گرفت ببینم‌ش و شیرین زبانی کند، کاش می‌توانستم کمکش کنم تا شور و هیجان‌ش فقط روزها نباشد و شب‌ها که می‌شود گریه‌اش شروع نشود و صحنه‌ی وقوع زلزله یادش نیاید و نگوید الان برق‌ها خاموش می‌شود و دیوارها می‌آیند روی سَرِ مان.

 از  امین کلاس اولی که برخلافِ داداشِ کلاس ششمی‌ آرام‌ش، بطور بامزه‌ای شیطونی می‌کند و لوطی‌گری مرد ۵۰ ساله را دارد.

یا امیرحسین و فائزه، خواهر و برادری که بزرگ‌ترها و بچه‌ها از دست‌شان شاکی‌اند و مدام جلوی چادرشان در حال شکایت به مادرش هستند.

یا مصطفی ۶ ساله‌  و برادرش سبحان، همسایه‌ی چادر به چادرمان که صدای خنده و قهقهه‌شان، آخر شب و اول صبح، بلند است.

یا آیدین و آیلین خواهر و برادری که مادرشان همیشه‌ی خدا دنبالشان است و صدایشان می‌زند.

آیلینی که با موهای بلند و بورش باید مراقب آیدینی باشد که اکثرا کفش‌های بزرگتر از سایزش می‌پوشد.

ابوالفضلی که فقط یکبار دیدمش بعد از افتادن کنار چادرمان و زخمی‌شدنش که حتی نحوه‌ی ابراز درد و ناراحتی‌اش هم بامزه و دوست‌داشتنی بود با دندان‌هایی جلویی که افتاده بود، و من که این ناراحتی‌اش را با قیافه‌اش دیدم نمی‌دانستم همدردی کنم یا زیر چادرم، ریز ریز و پشت به ابوالفضل، به حرکات بامزه‌اش بخندم.

بچه‌های کمپ زیاد بودند ولی بنا به شرایط و موقعیت، نتوانستم با همه‌شان آشنا شوم ولی امیدوارم تک‌تک بچه‌ها در آرامش و به شادی کنار خانواده‌هایشان زندگی کنند و عاقبت  به خیر شوند و مشکلات و اتفاقاتی که در مسیرشان رُخ می‌دهد باعث رشدشان گردد.



موضوعات: تصاوير, شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[سه شنبه 1401-12-09] [ 06:55:00 ب.ظ ]

قهرمانِ من ...
قهرمانِ من

هفته‌ی کتاب و کتابخوانی بود، دوست داشتم برای ترویج فرهنگ کتابخوانی کاری انجام بدهم.

تصمیم گرفتم مجموعه‌ی “قهرمان من” را که برای هدیه‌ به بچه‌های فامیل، تهیه کرده بودم، به مدرسه‌ایی که قبلا در آن مربی طرح امین بودم، هدیه بدهم‌.

چون از محتوای کتاب مطمئن نبودم، یک‌روز نشستم و ۵ جلد کتاب را مطالعه کردم.

این مجموعه، شامل ۵ کتاب کم‌حجم  است که با متنی زیبا، روان و تصویرسازی‌های جذاب به زندگی ۵ نفر از قهرمانان کشور می‌پردازد.

مجموعه «قهرمان من» شامل آثار زیر است:

۱)آقا معلم:  شامل ۲۰ داستان از زندگی شهید مرتضی مطهری است و ارتباط گیری خوبِ کودکان و نوجوانان می‌تواند نوید بخشِ مطالعه‌ی آثار استاد در آینده، برای پاسخ به شبهات دینی و اعتقادی گردد.

۲)داداش ابراهیم:  شامل ۲۲ داستان با راویان گوناگون است تا کودکان و نوجوانان با شخصیت جذاب و جالب شهید ابراهیم هادی، آشنا شوند.

 صحنه‌هایی از جنگ تحمیلی که ممکن است نوجوانان با آن کمی بیگانه باشند، برایشان بازگو می‌گردد و می‌تواند انگیزه‌ی خوبی باشد که در ادامه‌ی مسیر زندگی‌شان به دنبال تهیه‌ی کتب شهدای جنگ بروند.

۳)عمو قاسم: این کتاب لحظات زندگی‌ شهید حاج قاسم سلیمانی، قهرمان ملی را بازگو می‌کند.

۴) آقا محسن: در این کتاب علاوه بر آشنایی با شخصیت شهید محسن حججی، با شهدای مدافع حرم، داعش و اتفاقاتی که در عراق و سوریه افتاده، آشنا می‌شویم.

۵) علی لندی: داستان‌هایی از شهید دهه هشتادی که نمونه‌ای ایثار و شهادت و دست پرورده‌ی شهداء قبلی است.

موضوعات: معرفي كتاب, شاه پرک نوشت, شاه پرک و مدرسه  لینک ثابت
[جمعه 1401-10-02] [ 06:15:00 ب.ظ ]


1 3