زنگ اول با هشتمی‌هایی که شیطنت از سر و رویشان می‌بارید، کلاس داشتم.

چاپ برگه‌های امتحان توسط مدیر کمی طول کشید.

وقتی وارد کلاس شدم، از همان اول هرهر خنده‌هایشان فضای کلاس را پر کرده بود.

بعد از ور‌ودم و شروع کلاس، از من وقت خواستند برای مطالعه‌ی امتحان.

طبق معمول وقت دادم اما امروز انگار چیزی فرق می‌کرد، خنده‌هایشان تمامی نداشت.

انواع فکر و خیال به سراغم آمد.

ابتدا گذاشتم به حساب شیطنت و نوجوانی‌شان و صدالبته شور و شوق امتحانی که داشتند.

سپس فکر کردم نکند باز می‌خواهند دسته گلی به آب بدهند.

با خود گفتم: 《نکند در فکر تقلب هستند.》به‌دقت تخت‌هایشان را از دور دیدم، چهره‌هایشان را وارسی کردم.

اما در آن‌ها بجز خنده و ذوقِ چشم‌هایشان، چیزی نبود، انگار با نگاه به من خنده‌هایشان بیشتر می‌شود‌.

تغافل کردم، مشغول بررسی دفتر کلاسی بودم که دیدم صدایِ خنده‌هایشان دیگر زیادتر شده.

خطاب به آنها گفتم:《 انگار آماده‌اید، وقت نمی‌خواهید.》

اما همچنان وقت می‌خواستند.

من هم وقت دادم، ولی باز خنده‌هاشان قطع نمی‌شد. 

کتاب را گرفته بودند روی‌شان و صدای خنده بود که فضا را پر کرده بود.

کم‌کم این خنده‌هایشان زیادتر شد، به من نگاه می‌کردند و می‌خندیدند‌.

مقنعه‌ام را وارسی کردم که نکند اشتباه سر کردم ولی درست بود.

انگار تعداد افرادی که می‌خندیدند رفته رفته زیادتر می‌شد.

به بررسی مانتویم رسیدم اما همه چیز درست بود.

صبرم تمام شد و گفتم: 《اگر چیز خنده‌داری است به من بگید من هم بخندم.》

باز هم خنده‌هایشان بیشتر می‌شد و ذوق چشم‌هایشان بود که من را با چشم‌های ذوق زده می دیدند.  

چند بار که پرسیدم، جوابشان فقط خنده بود و خنده.

تا اینکه بالاخره صدایی شنیدم: “خانم کفش‌های جدید مبارک، خیلیییی خوشگلن”

نفس راحتی کشیدم….

با خودم گفتم: “ببین این‌ها به چه چیزی فکر می‌کنند و در کجاها سیر می‌کنند.”

برای اینکه حسِ کنجکاویِ لژنشین‌ها هم پاسخ داده شود و از فکر بیایند بیرون، پا شدم چرخی زدم تا کامل کفش‌هایم را که هدیه‌ی خواهرم برای روز تولدم بود، ببینند.

بعد با خیال راحت و در سکوت و آرامش، امتحان‌‌شان را نوشتند.

موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک, شاه پرک و مدرسه  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...