شاه پرک






بزرگترهای کمپ ...
بزرگترهای کمپ

هر کدام از اعضای کمپ ماجراهایی داشتند، در این پست می‌خواهم از بزرگترهای کمپ بگویم.

دوست دارم برایتان بگویم از:

_ پیرمرد مهربان چادر به چادرمان که با صوت زیبا، قرآن می‌خواند و بساط دعاهایش هر شب به پا بود خصوصا دعای توسل.

_جوانانِ هلال احمرِ بوکان که داوطلبانه برای کمک آمده بودند و سلام گرم‌شان به چادرنشین‌ها، دوستی و رفتار مهربانانه‌شان با بچه‌ها؛ باعث شده بود مَن‌ی که هیچ صحبتی با آن‌ها نکرده بودم و فقط شاهد رفتارهایشان بودم،  موقع رفتن‌شان دلم بدجوری بگیرد و بغضی بشوم.

و افسوس خوردم که چرا فرصت تشکر از آن‌ها را از دست دادم.

_مادری که نگران پسرِ ۲ ساله‌اش بود که بعد از زلزله نمی‌توانست کلمات را صحیح ادا کند و دچار لکنت زبان شده بود.

_دختر هم‌سن و سال من که تنها فرزند پدر و مادر پیرش بود و می‌گفت دیگر روحیه‌ای برایم نمانده تا مراقب پدر و مادرم باشم.

_همکاری که خانه‌اش آسیب جدی ندیده بود ولی بخاطر ترسِ فرزندانش حاضر به برگشت به خانه نبود.

_مادر دو فرزندی که مستاجر بود و بخاطر شرایط زندگی‌اش، پشیمان بود از ازدواجش.

_پسرهایِ نوجوان و جوانی که بعد از رفتن بچه‌های هلال احمر، مشتاقانه و داوطلبانه کارهای کمپ را انجام می‌دادند.

از برادرانم تا پسرهایِ نوجوانِ کمپ.

_مسئولین مدرسه (پدرم و سه همکارش) که از روز اول در کمپ، حتی خواب درست و حسابی نداشته بودند و وقت و بی‌وقت که نیاز بود جایی باشند یا با کسی حرفی بزنند یا مشکلی حل کنند یا غذایی بیاورند و توزیع کنند، همیشه داوطلب بودند و با رویِ خوش با مردم برخورد می‌کردند.

_مدیر مدرسه که همیشه همه جا بود، هر کسی مشکلی داشت اولین کسی که به ذهنش می‌رسید برای حل کردنش، او بود.

یادم نمی‌رود روزی که دخترش را در تهران گذاشت تا به دانشگاه برود و نصف شب برگشته بود، یکی از چادرها داشت آتش می‌گرفت که با صدای دختر خانواده، مدیر مدرسه که تازه نیم ساعت بود از تهران برگشته بود، به سرعت آتش را خاموش کرد و هنوز استراحت نکرده بود که خبری می‌دهند به او، راجع‌به نبود یکی از ماشین‌هایی که به برادرش سپرده بودند تا در حیاطِ کمپ مراقبش باشد، با همان بی‌خوابی رفته و دوربین‌های مداربسته را چک کرده بود ولی متوجه نشده بود چه کسی سوار ماشین شده و رفته است.

با کلی اضطراب و استرس به صاحب ماشین زنگ می‌زنند و او تازه می‌گوید آره پدر خانومم بود که گفته بودم بیایید ماشین را ببرد.

و ایشان باز بخاطر بزرگواری‌شان چیزی نمی‌گوید تا طرفِ مقابل ناراحت نشود.

_ مشاوری که به همراه پسر نوجوانش برای کمک به بچه‌ها آمده بود و من هم عکس گرفتم و پذیرایی کردم.

_ چند گروه دکتری که گاهی برای مداوا و ویزیت آمدند ولی چون آن‌روزها مریض نشده بودم، سراغ‌شان نرفتم.

_ و از

گروه‌های جهادی که ۳ روز آمدند کمپ تا حال و هوای بچه‌ها و بزرگترها را بهتر کنند.

گروه اولی که  دو روحانی بودند و در روز پدر آمدند و بعد از دادن شکلات‌هایی به چادرها و تبریک روز پدر به پدران، به طرف سِن مدرسه رفتند و مسابقه برگزار کردند و البته به همه‌ی بچه‌ها به بهانه‌هایی جایزه‌های متنوعی داد و موجب شادی و خنده‌ی بچه‌ها و بزرگترها شدند.

گروه دومی که باز دو آقای روحانی بودند و ۲۲ بهمن آمدند و بعد از اجرای سرودهایی در مورد ایران و خواندن سرودهایی توسط بچه‌ها، به آنان بادکنک‌ها و جایزه‌هایی متناسب با سن‌شان دادند.

چقدر حال همه خوب بود آن دو روز.

گروه سوم هم چند دختر جوان بودند و پک‌هایی که شامل مداد رنگی و پاک‌کن و برگه‌ی آ۴ اورده بودند و شعرهای کودکانه گذاشته بودند تا بچه‌ها  در کنار دوستان تازه پیدا کرده‌شان نقاشی بکشند.

ادامه »

موضوعات: شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک, زلزله خوی  لینک ثابت
[پنجشنبه 1401-12-25] [ 10:32:00 ب.ظ ]

بچه‌های کمپ ...

درست یک ماه و یک روز از زلزله‌ی  ۵/۹ ریشتری خوی می‌گذرد.

روزهایی را تجربه کردیم که کنارِ سختی‌ها و شیرینی‌ها، درس‌های زیادی برای‌مان داشت.

دوست دارم برایتان  از بچه‌های کمپ بگویم.

از سانیتا و امیرحسین، خواهر و برادر مودبی  که همیشه به آرامی در حیاط کمپ در حال قدم زدن هستند، آرامشی که دارند دلنشین است ولی من غم عجیبی را پشت چهره‌ی آرام‌شان حس می‌کنم و وقتی می‌بینم گاه با بچه‌ها بازی می‌کنند، لبخندی بر چهره‌ام می‌آید.

از معصومه‌ی شیرین زبان و صورتی پوشی که عاشقِ صحبت با بزرگترهایی هست که دوستش دارد و خاطرات بامزه‌ی بسیاری ساخت، برای اکثر افراد حاضر در کمپ.

از دانیال، بابک و خواهرشان  که پر سر و صدایی و گاه بی‌ادبی‌شان دادِ بزرگترها رو درمی‌آورد.

از مهدی فوق‌العاده‌ دوست داشتنی‌ای که سنش را در دستش ۴ نشان می‌دهد ولی می‌گوید ۱ سال دارم، دوست داشتم هر وقت دلم گرفت ببینم‌ش و شیرین زبانی کند، کاش می‌توانستم کمکش کنم تا شور و هیجان‌ش فقط روزها نباشد و شب‌ها که می‌شود گریه‌اش شروع نشود و صحنه‌ی وقوع زلزله یادش نیاید و نگوید الان برق‌ها خاموش می‌شود و دیوارها می‌آیند روی سَرِ مان.

 از  امین کلاس اولی که برخلافِ داداشِ کلاس ششمی‌ آرام‌ش، بطور بامزه‌ای شیطونی می‌کند و لوطی‌گری مرد ۵۰ ساله را دارد.

یا امیرحسین و فائزه، خواهر و برادری که بزرگ‌ترها و بچه‌ها از دست‌شان شاکی‌اند و مدام جلوی چادرشان در حال شکایت به مادرش هستند.

یا مصطفی ۶ ساله‌  و برادرش سبحان، همسایه‌ی چادر به چادرمان که صدای خنده و قهقهه‌شان، آخر شب و اول صبح، بلند است.

یا آیدین و آیلین خواهر و برادری که مادرشان همیشه‌ی خدا دنبالشان است و صدایشان می‌زند.

آیلینی که با موهای بلند و بورش باید مراقب آیدینی باشد که اکثرا کفش‌های بزرگتر از سایزش می‌پوشد.

ابوالفضلی که فقط یکبار دیدمش بعد از افتادن کنار چادرمان و زخمی‌شدنش که حتی نحوه‌ی ابراز درد و ناراحتی‌اش هم بامزه و دوست‌داشتنی بود با دندان‌هایی جلویی که افتاده بود، و من که این ناراحتی‌اش را با قیافه‌اش دیدم نمی‌دانستم همدردی کنم یا زیر چادرم، ریز ریز و پشت به ابوالفضل، به حرکات بامزه‌اش بخندم.

بچه‌های کمپ زیاد بودند ولی بنا به شرایط و موقعیت، نتوانستم با همه‌شان آشنا شوم ولی امیدوارم تک‌تک بچه‌ها در آرامش و به شادی کنار خانواده‌هایشان زندگی کنند و عاقبت  به خیر شوند و مشکلات و اتفاقاتی که در مسیرشان رُخ می‌دهد باعث رشدشان گردد.



موضوعات: تصاوير, شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[سه شنبه 1401-12-09] [ 06:55:00 ب.ظ ]

گل‌های پنهانی ...

 تا پاسی از شب، به انتظارِ انتشارِ خبرِ رویتِ هلال ماه نشسته‌ بودیم اما ماهِ شوال، دیده نشد و یک روز بیشتر مهمانِ ماه خدا شدیم. 

دوشنبه بود و روزِ تعطیل در تقویم.

 وارد مدرسه شدیم، طبق پیش‌بینی تعداد حضور دانش‌آموزان در کلاس نصف شده بود، بنابراین تدریسِ درسِ جدید منتفی بود.

زنگ نگارش بود. می‌خواستم موضوعی بگویم برای نوشتن.

 یکی از دخترها با یک حالت ذوق و شوقی درخواست داد: خودشان موضوع تعیین کنند و بنویسند. ولی به من نگویند.

 با صحبت‌های درگوشی، موضوع را به همدیگر انتقال دادند.

 از شور و شوق‌شان و چشم‌های ذوق‌زده‌شان و سوالات تا حدی شخصی راجع‌به من، می‌شد حدس‌هایی زد.

نوشتند و نوشتند تا اینکه نوبت به خوانش رسید اما نیامدند و سه نفری اجازه گرفته و به حیاط رفتند.

  به خیالِ خودشان متوجه گل‌های چیده شده از حیاطِ مدرسه و مخفی کرده زیر مقنعه‌شان نشدم.

همینطور مخفیانه گل‌ها را بین بچه‌های کلاس تقسیم کردند و بعد برای خوانشِ انشا که می‌آمدند و نامه‌ی تشکر از من و توصیفم را می‌خواندند؛ گل هایی که از لابه‌لایِ دفترهایشان در آورده و تقدیم می‌کردند.

این محبتِ خالصانه و بی‌ریایِ دخترهایِ کلاس هفتمیِ روستا نشینِ باصفا، نویدِ اولین روز هفته معلم بود.

پ.ن: ذوق‌شان با درخواست برگه‌هایشان و گرفتن عکسِ یادگاری، تکمیل شد.

ادامه »

موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک, شاه پرک و مدرسه  لینک ثابت
[شنبه 1401-03-07] [ 11:07:00 ق.ظ ]

از دوربین یک ناظر (قسمت2) ...

از دوربین یک ناظر (قسمت2)


پ.ن1: پسران در کنار پدر.

پ.ن2: کودکی که انتخاب و تعیین سرنوشت را عملی یاد می‌گیرد.

پ.ن3: ایستاده در صفِ انتظار.

پ.ن4: دهه نودی‌های رنگارنگ.

پ.ن5: مُهری که یک ناظر بر روی شناسنامه‌اش می‌زند و عددهایی که خودش می‌نویسد. :)))

پ.ن6: رای یک ناظر‌. :)))



1624279637k_pic_fe0aa356-b083-4ecb-a2b2-8a3b2cdb8ea7.jpg

1624279636k_pic_2c699c9e-c494-440d-81d1-f3ce9253a4b1.jpg

1624279635k_pic_1af70e2a-f00e-4b43-8c86-f41f7c6b58fe.jpg

1624279633k_pic_4ee7773a-02b8-4758-a08c-c6d50ba8c980.jpg

1624279631k_pic_b87acd06-3234-4872-8a68-d8d6920255d8.jpg

1624279632k_pic_4f63029f-b965-475a-94a1-96b1b89cdb7c.jpg

موضوعات: تصاوير, شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[دوشنبه 1400-03-31] [ 06:12:00 ب.ظ ]

از دوربین یک ناظر ( قسمت1) ...

از دوربین یک ناظر (قسمت1)

پ.ن 1: آمده رای بدهد، وقتی که رای‌گیری هنوز شروع نشده.
چشم‌هایش کلی حرف دارد..‌.

پ.ن2: دهه نودی‌هایی که آماده‌ی آینده می‌شوند.

پ.ن3: با دوستانش آمده بود، با خالکوبی‌هایی روی بدن.

پ.ن4: چقدر صبورانه و نجیبانه منتظرند.

پ.ن5: فامیلانه آمده بودند، دختر عموهای دهه نودی.



1624278489k_pic_60a47dd6-cbfc-4217-96ba-9cf76a741356.jpg

1624278488k_pic_c18f3722-f7bf-4b69-925f-6ac639f1040d.jpg

1624278488k_pic_a14ac7b3-aabf-4347-a1ad-35e4f3eac949.jpg

1624278487k_pic_04fbb501-aaeb-42a2-bf51-13e9da1719d2.jpg

1624278486k_pic_5110221f-5971-456e-b6f9-7d552de77d7b.jpg

موضوعات: تصاوير, شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
 [ 06:11:00 ب.ظ ]


1 2