گلهای پنهانی | ... |
تا پاسی از شب، به انتظارِ انتشارِ خبرِ رویتِ هلال ماه نشسته بودیم اما ماهِ شوال، دیده نشد و یک روز بیشتر مهمانِ ماه خدا شدیم.
دوشنبه بود و روزِ تعطیل در تقویم.
وارد مدرسه شدیم، طبق پیشبینی تعداد حضور دانشآموزان در کلاس نصف شده بود، بنابراین تدریسِ درسِ جدید منتفی بود.
زنگ نگارش بود. میخواستم موضوعی بگویم برای نوشتن.
یکی از دخترها با یک حالت ذوق و شوقی درخواست داد: خودشان موضوع تعیین کنند و بنویسند. ولی به من نگویند.
با صحبتهای درگوشی، موضوع را به همدیگر انتقال دادند.
از شور و شوقشان و چشمهای ذوقزدهشان و سوالات تا حدی شخصی راجعبه من، میشد حدسهایی زد.
نوشتند و نوشتند تا اینکه نوبت به خوانش رسید اما نیامدند و سه نفری اجازه گرفته و به حیاط رفتند.
به خیالِ خودشان متوجه گلهای چیده شده از حیاطِ مدرسه و مخفی کرده زیر مقنعهشان نشدم.
همینطور مخفیانه گلها را بین بچههای کلاس تقسیم کردند و بعد برای خوانشِ انشا که میآمدند و نامهی تشکر از من و توصیفم را میخواندند؛ گل هایی که از لابهلایِ دفترهایشان در آورده و تقدیم میکردند.
این محبتِ خالصانه و بیریایِ دخترهایِ کلاس هفتمیِ روستا نشینِ باصفا، نویدِ اولین روز هفته معلم بود.
پ.ن: ذوقشان با درخواست برگههایشان و گرفتن عکسِ یادگاری، تکمیل شد.
[شنبه 1401-03-07] [ 11:07:00 ق.ظ ]
|