جایزه من | ... |
چند روزی است بخاطر زلزلههای وقت و بیوقتِ شب و روز، دیگر خواب درست و حسابی ندارم.
شب که میشود استرس و دلهرهی خاصی به جانم میافتد، تا کمی میخوابم، گاه به دلیل تکانههای زمین هرچند کم و گاه کاملا بیدلیل؛ از خواب میپرم. خوابیدن در روز برایم بهتر است، هر چند کم.
صبح بود، تازه وارد خواب عمیق شده بودم که درب خانه زده شد. مادرم در را باز کرد.
_خانمِ ……؟
_بله
امضایی گرفت و رفت.
حدس زدم پستچی باشد ولی چرا با ماشین؟ پستچی را با موتورش میشناسیم.
خواهرم که آماده میشد برای رفتن به کلاس، با تعجب که من بسته ندارم، دم در رفت ولی بلند بلند گفت این که مال ما نیست، پَک کنکوری هست و فامیلی دیگری را خواند.
صدای مادرم را میشنیدم که در کوچه میگفت: آقای پستچی. آقای پستچی.
برادرم هم به جمع دو نفرهشان اضافه شد و دنبال پستچی.
من هم همچنان حالِ بلند شدن نداشتم و در خواب و بیداری بودم.
با برگشت پستچی، بستهها را تعویض کردند و خواهرم میگفت بستهی توست.
جواب دادم: میدانم. :)
برادرم با جعبهی خاص و نازک وارد شد.
با خودم تصور میکردم که یعنی چه میتواند باشد که برادرم انگار ذهنم را خواند و گفت: یا کتاب است یا تابلو.
حدسم درست بود تابلوست.
وقتی جعبه را باز کردم در کنار تابلوی زیبا، سررسید ۱۴۰۲، بود.
این هم از جایزه من بخاطر برنده شدن در چالشِ دورهی “مدیریت و جذب مخاطب در فضای مجازی” :))
ادامه مطلب :
فرم در حال بارگذاری ...
[شنبه 1402-04-10] [ 08:05:00 ب.ظ ]
|