شاه پرک






دکتر بازی ...

​روز جمعه بود، برای تغییر روحیه و طبق قرار هفتگی، همراه۲خانواده دیگر به باغ مان رفتیم. چون هوای بیرون سرد بود و مادران همیشه نگران، اجازه خروج از اتاقِ باغ را به بچه ها نمی دادند و این بچه ها هم از یکجا نشینی کلافه شده بودند، طبق معمول☺فکری به سرم زد.? از کیفِ جادویی خود که مخصوص روستاس? و پُر از کاغذهایی است که تنها یک رویشان قابل استفاده می باشد، دفترچه پزشکی توجهم را جلب کرد و به بچه ها پیشنهاد دکتر بازی دادم و به نوبت هر کداممان دکتر، مریض، منشی، پرستار می شدیم و دکترها نسخه هایی می نوشتند با خطِ خوانا و به زبان کودکانه و خلاصه برای مدتی موجبات شادی و خنده فراهم گردید.?? در حین بازی، پدر گرامی یادشان آمد که چند روزی است دفترچه پزشکی اش را که برای کاری از مکان مخصوصش برداشته و روی میز گذاشته بود، نیست.? و در این لحظه، برادر دهه ۸۰یم، دست بکار شد و همین که دفترچه را به دستش گرفت، با خنده شیطنت آمیزی گفت:همینه.? ولی من حرفش را جدی نگرفتم و گوشم بدهکارش نبود، اما چشمتان روز بد نبیند‌، خودش بود؛ دفترچه ی پدر.? اما در کیف من کنارِ دفترچه های منقضی شده و کاغذهای باطله چکار می کرد؟? فهمیدم حتما در خانه تکانی ها، بخاطر رنگ و روی رفته ی دفترچه، گمان کرده ام یکی از دفترچه های قدیمی است که از کیفم بیرون افتاده و برگردانده بودمش داخل کیف.? بعد از کلی نوش جان کردن نیش و کنایه های حاضرین که از هر طرف به سوی ما بازیکنان دکتر بازی، بی رحمانه پرتاب می شد،?? پدر، برگه های پزشکی به خطِ ما پزشکان امروز را جدا کرد و تحویلمان داد? عکسی از آن ها گرفته ام و به رایگان در اختیارتان می گذارم.? القصه، اگر روزی، روزگاری به سرتان زد که با بچه های خودتان یا بچه های فامیل، دکتر بازی انجام بدهید، اول، همه جای دفترچه را به دقت وارسی نمایید تا به سرنوشت ما، دچار نشوید. از ما گفتن بود، خود دانید.?

ادامه »

موضوعات: طنز, شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[شنبه 1398-01-17] [ 05:30:00 ب.ظ ]

موضوع انشاء ...

​روز دوشنبه بود، معلم کلاس ششمی ها کاری برایش پیش آمد و کلاس را برای دو زنگ به من سپرد و رفت. سر و کله زدن با پسرها آن هم کلاس ششمی ها کار آسانی نیست و انرژی زیادی از آدم میگیرد. خوشبختانه یک زنگ ورزش داشتند و توپ را برای بازی فوتبال به آنها دادم.( به قدری عاشق فوتبال هستند که زیر باران و برف هم باشد، به سرما و مریضی کوچکترین فکری نمیکنند و یک ساعت برای شان کمتر از ۱۰دقیقه می گذرد.)

مکافات زنگ بعدی شروع می شد باید خودم سر کلاسشان می رفتم، انشاء داشتند.

دو موضوع پیشنهاد دادم.

موضوع اول این بود:اگر جای معلم-پدر-مادر-مدیر مدرسه-معاون مدرسه بودید، چه کارهایی می کردید؟

موضوع بعدی هم ۱۰سال بعد خود را توصیف کنید.

به آن ها اختیار دادم که در مورد هرکدام تمایل داشتند، بنویسند. و برای درک استعدادهای مختلف، اجازه دادم دانش آموزانی که نقاشی شان خوب است، این هنر خود را به رخ بکشند. اولش چند نفر از(شما بخوانید)شاخ های کلاس، مقاومت کردند و علاوه بر اینکه خود نمی نوشتند، با بازیگوشی، اجازه نگارش به سایرین هم نمی دادند. اما من از آن ها سمج تر بودم و با روش های مختلف، توانستم به نوشتن تشویق شان کنم. بالاخره این زنگ هم تمام شد و برگه ها را در خانه بررسی کردم‌. برای نمونه چند برگه از نوشته ها و نقاشی هایشان را به اشتراک می گذارم.

پ.ن۱: نمی دانم بخاطر استعدادش در نوشتن و خصوصا طنز نویسی خوشحال باشم? یا بخاطر رنجی که از مدرسه می کشد ناراحت?(حالا بماند که این نوشته های یکی از زرنگ ترین و با انضباط ترین شاگرد کلاس بود.) بنظرتان با معلمشان صحبت کنم که چرا این قدر کلاس برایشان رنج آور است؟؟

پ.ن۲: ده سال بعد خود را به زیبایی به تناسب سنش به تصویر کشیده.??خوشحالم که هدف دارد.?

پ.ن۳: ده سال بعد، خود را راننده ي اين دستگاه مي داند.

پ.ن4: در جواب چه چیزی می خواهید اختراع کنید؟ این را به من داد.?   

ادامه »

موضوعات: طنز, تصاوير, شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک, شاه پرک و مدرسه  لینک ثابت
[سه شنبه 1397-12-21] [ 04:20:00 ب.ظ ]

دوست ...

​ همیشه از دست خودم شاکی بودم که چرا نمی توانم حرف دلم را رک و راست بزنم اما در مخیله ام نمی‌گنجید که این ایرادم به بهای از دست دادن چند ماه از روزهای خوش دوستی ام تمام شود.

 ۱سال بود که به واسطه ی همکار بودن باب دوستی مان باز شده بود، اما انگار چندین سال بود که او را می شناختم و تبدیل به یکی از بهترین دوستانم شده بود.
نمی دانم و هنوز هم متوجه نشده ام که چگونه و به چه علتی بعد از یکسال روابط بینمان تیره و تار شد به طوری که حس می کردم وقتی مرا می بیند خنده روی لبانش خشک می شود و با حضور من نمی تواند حرف بزند و تحمل من برایش سخت می گردد و من هم چون می‌خواستم او راحت باشد، از او کناره می‌گرفتم و کمتر پیش او حاضر می شدم. می گفتم بگذار راحت باشد، نمی خواهم اذیتش کنم.
  چه شب هایی  گذشت که متنی طولانی آماده می کردم تا فردا برای واکاوی این اختلاف مورد بررسی قرار بدهیم ولی دریغ از جرائت و مهارت ارائه ی آن در فرداهای عذاب آور.
  چه روزهایی که گذشت و پشت دستم را داغ می کردم و به خودم قول می دادم که از سال بعد برای آرامش خودم و او نمی خواهم اینجا باشم و حتما این محل کارم را ترک خواهم کرد.
خلاصه روزهای عذاب‌آور و بیهوده که می توانست جزء شیرین ترین لحظات دوستی مان باشد ولی خاطرات ناراحت‌کننده برای مان ثبت شد،… گذشت.
 نمی دانم چقدر باید قدردان فردی باشم که ناخواسته سبب برگشتن روابط ما به دوران قبل شد و روزهای خوش دوباره برگشت. روزهایی که مرا از سه ماه درگیری فکری، ذهنی، روحیِ عذاب آور نجات داد.
 از دست آن روزها بسیار ناراحت بودم که حتی از یادآوری آن ها هم طفره می‌رفتم و جرأت نداشتم علت یابی بکنم. هرچند گوشه ی ذهنم؛ سوال های زیاد بی جوابی رژه می رفتند
ولی تمایلی به برهم زدن روزهای خوشِ حال، حتی برای لحظه ای، نداشتم.
 بعد از گذشت چندین ماه، او خود باب سخن را باز کرد.
 از من پرسید چرا هرکاری می کردم از من کناره می گرفتی و ده ها چرای دیگر.
او گفت و گفت و گفت و من متعجب به او می نگریستم و بعد من گفتم و گفتم و گفتم و او متعجب.
فهمیدیم که هر دو در سوءتفاهم های بی سر و ته؛ غوطه ور بودیم که ای کاش این حرف زدنِ رو در رو را ماه ها قبل انجام می دادیم تا به قول او یک سال دوستی مان هدر نمی رفت…
 این جا بود که فهمیدم چقدر نیاز بود مهارت های زیادی آموزش می دیدم و در کنار خوشحالی بابت پاس کردن دروس با نمره ۲۰ کمی هم دغدغه مهارت های زندگی و حل مسئله را داشتم.
مدتی هم روی خودم کار می کردم تا بدانم کجا؛ چگونه حرف بزنم؛ چگونه عکس‌العمل نشان بدهم؛ چگونه ریشه یابی کنم و هزاران چگونه دیگر….

موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[دوشنبه 1397-07-30] [ 10:43:00 ق.ظ ]

جامانده ...

دلم بد جوری گرفته است، گریه امانم نمی دهد اگر در خانه تنها بودم تا ساعت ها زار زار می گریستم. ? ? ?

4سال  قبل با دوستانم راهی کربلا شده بودم سفری که به معنای واقعی آرامش را در آن بهشت زمینی می توانستم لمس کنم و واقعا حتی لحظه ای به دنیا فکر نمی کردم.
امسال بعد از سرنوشت متفاوتی که برای هر کدام مان افتاده بود و‌ آن ها به زندگی متاهلی خود مشغول بودند اما در مسیر دیار عشق، مشترک شدند و من جامانده هم کاری بجز التماس دعا و حسرت شدید و گریه های زار زار ندارم. ? ? ? ?

موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[شنبه 1397-07-28] [ 11:07:00 ق.ظ ]

امتحان ...

تابستان بود، تصمیم گرفتیم مسافرت چند هفته ای به مقصد مشهد مقدس داشته باشیم.‌‌
دربین راه مهمان یک روزه ی شهرهای مختلفی بودیم تا اینکه نوبت به کرج رسید و تصمیم بر آن شد توقف یک روزه به 2یا3 روز افزایش یابد و مهمان چند نفر از فامیل های مادر شویم.
میزبان های ما نگذاشتند احساس تنهایی کنیم و علاوه بر اینکه ما را به تماشای مکان های مختلف شهر خود بردند، همراه با ما دوره ای مهمانِ فامیل هایشان می شدند.
در یکی از این روزها، مهمان میزبانی شدیم که خانمِ شاغلِ خانه، فردا امتحان داشت.
موقع خواب که شد چون تعداد مهمان ها زیاد بود، آقایان در آن خانه ماندند و خانم ها به خانه ی جاریِ میزبان رفتند و فرصت مناسبی برای شب نشینی خانم ها پیش آمد.
بعد از صحبت کردن از هر دری، بحث به امتحان فردا کشیده شد و حاضران شروع کردند به خاطره گویی از نحوه ی دادن امتحان و تقلب هایی متنوعی که در زمان دانش آموزی و دانشجویی انجام داده بودند ?
نوبت به من رسید، من هم گفتم ما هم امتحان حرمتی می دهیم.
نگاه متعجب بقیه را می دیدم که منتظر توضیح بودند.
من هم ادامه دادم: زمان تحصیل حوزه، تعدادی از اساتید، از جمله مدیر حوزه؛ برگه های امتحان کلاسی را به طلبه ها می دادند تا در خانه نوشته و در زمان معین برگردانند.
_این که خیلی راحت هست، کاش زمان تحصیل، به ما هم می دادند، تا کتاب را باز کرده و می نوشتیم.
_اتفاقا امتحان سختی است چرا که خودت هستی و خدای خودت.
با وجود شهادت خواهرم،باورش برایشان سخت بود.
اما من برایشان از فروشگاه بدون فروشنده حوزه مان هم گفتم.
شاید حق داشتند، زود باور نکنند اما حقیقت محض بود و این دور اندیشی و بی اهمیت ندانستن تربیت و تزکیه طلاب از یادگیری کتب حوزوی؛ نشات گرفته از تفکرات مدیر حوزه مان بود چرا که عقیده داشت: چند سال بعد صاحب پست هایی در شهر خود یا حتی کشور خواهید شد و باید از همین امروز، بر روی خودتان کار کنید.

موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[جمعه 1397-05-19] [ 01:05:00 ب.ظ ]