شاه پرک






بچه‌های کمپ ...

درست یک ماه و یک روز از زلزله‌ی  ۵/۹ ریشتری خوی می‌گذرد.

روزهایی را تجربه کردیم که کنارِ سختی‌ها و شیرینی‌ها، درس‌های زیادی برای‌مان داشت.

دوست دارم برایتان  از بچه‌های کمپ بگویم.

از سانیتا و امیرحسین، خواهر و برادر مودبی  که همیشه به آرامی در حیاط کمپ در حال قدم زدن هستند، آرامشی که دارند دلنشین است ولی من غم عجیبی را پشت چهره‌ی آرام‌شان حس می‌کنم و وقتی می‌بینم گاه با بچه‌ها بازی می‌کنند، لبخندی بر چهره‌ام می‌آید.

از معصومه‌ی شیرین زبان و صورتی پوشی که عاشقِ صحبت با بزرگترهایی هست که دوستش دارد و خاطرات بامزه‌ی بسیاری ساخت، برای اکثر افراد حاضر در کمپ.

از دانیال، بابک و خواهرشان  که پر سر و صدایی و گاه بی‌ادبی‌شان دادِ بزرگترها رو درمی‌آورد.

از مهدی فوق‌العاده‌ دوست داشتنی‌ای که سنش را در دستش ۴ نشان می‌دهد ولی می‌گوید ۱ سال دارم، دوست داشتم هر وقت دلم گرفت ببینم‌ش و شیرین زبانی کند، کاش می‌توانستم کمکش کنم تا شور و هیجان‌ش فقط روزها نباشد و شب‌ها که می‌شود گریه‌اش شروع نشود و صحنه‌ی وقوع زلزله یادش نیاید و نگوید الان برق‌ها خاموش می‌شود و دیوارها می‌آیند روی سَرِ مان.

 از  امین کلاس اولی که برخلافِ داداشِ کلاس ششمی‌ آرام‌ش، بطور بامزه‌ای شیطونی می‌کند و لوطی‌گری مرد ۵۰ ساله را دارد.

یا امیرحسین و فائزه، خواهر و برادری که بزرگ‌ترها و بچه‌ها از دست‌شان شاکی‌اند و مدام جلوی چادرشان در حال شکایت به مادرش هستند.

یا مصطفی ۶ ساله‌  و برادرش سبحان، همسایه‌ی چادر به چادرمان که صدای خنده و قهقهه‌شان، آخر شب و اول صبح، بلند است.

یا آیدین و آیلین خواهر و برادری که مادرشان همیشه‌ی خدا دنبالشان است و صدایشان می‌زند.

آیلینی که با موهای بلند و بورش باید مراقب آیدینی باشد که اکثرا کفش‌های بزرگتر از سایزش می‌پوشد.

ابوالفضلی که فقط یکبار دیدمش بعد از افتادن کنار چادرمان و زخمی‌شدنش که حتی نحوه‌ی ابراز درد و ناراحتی‌اش هم بامزه و دوست‌داشتنی بود با دندان‌هایی جلویی که افتاده بود، و من که این ناراحتی‌اش را با قیافه‌اش دیدم نمی‌دانستم همدردی کنم یا زیر چادرم، ریز ریز و پشت به ابوالفضل، به حرکات بامزه‌اش بخندم.

بچه‌های کمپ زیاد بودند ولی بنا به شرایط و موقعیت، نتوانستم با همه‌شان آشنا شوم ولی امیدوارم تک‌تک بچه‌ها در آرامش و به شادی کنار خانواده‌هایشان زندگی کنند و عاقبت  به خیر شوند و مشکلات و اتفاقاتی که در مسیرشان رُخ می‌دهد باعث رشدشان گردد.



موضوعات: تصاوير, شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[سه شنبه 1401-12-09] [ 06:55:00 ب.ظ ]

مردان شهرم ...

امروز هفتمین روز از زلزله‌زدگی هست.

 روزهایی را تجربه می‌کنیم که در مخیله‌مان هم نمی‌گنجید، روزهایی که حتی بدبین‌ترین‌مان هم تصور نمی‌کرد.

هر چقدر به گذشته فکر می‌کنم، می بینم چقدر در آرامش بودیم و قدر نمی‌دانستیم.

چقدر بی‌دغدغه بودیم، چقدر افکار دنیایی و پوچ داشتیم‌.

این روزها انگار قرار است بزرگمان کند، رشدمان دهد.

نمی‌دانم عمرمان کوتاه‌تر شده یا داریم باتجربه‌تر می‌شویم، فقط می‌دانم خود خدا باید به ما و شهرمان و مردم‌مان رحم کند.

دلم به درد می‌آید برای همشهری‌هایم؛ برای پدران و مردان شهرم که با چه سختی و مشقتی کار کردند، جان کندند، روزی حلال سر سفره برای خانواده‌شان آوردند‌،کلی زحمت کشیدند، خستگی کشیدند تا یک زندگی آرام بسازند، خانه ساختند، سرپناه آماده کردند،  و در عرض چند ثانیه، ورق برگشت و  همه چیزشان از بین رفت.

آواره‌ی خیابان‌ها و چادرها شده‌اند، نمی‌دانند چکار کنند.

نه می‌توانند وارد خانه‌هایشان شوند با آن همه آسیب و صدمه؛  و نه می‌توانند به شهرهای دیگر بروند و توان مهاجرت ندارند و این بلاتکلیفی هست که آزارشان می‌دهد.

چه مردان با دل و جرئتی و قوی‌ایی که با این زلزله؛ ترس بر جانشان افتاده است.

سرپناه خانواده‌هایشان هستند و باز هم باید مثل کوه، استوار باشند در حالی که غم را در چهره‌هایشان می‌بینی.

دلم برایشان کباب هست.

اشک امانم نمی‌دهد ادامه بدهم فقط می‌توانم بگویم پنگاهی بجز خدا و یاوری بجز خودش نداریم.

 

امیدوارم بحق حضرت پدر، آقا امیرالمومنین؛ آرامش به قلوبِ مردمان شهرم بازگردد خصوصا پدرانِ مهربانِ شهرم.




موضوعات: شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[شنبه 1401-11-15] [ 09:25:00 ق.ظ ]

زلزله ...

خوشحال بودم که آخر هفته‌ایی۳ روز تعطیلی پشت سر هم داریم و برای هر روزش برنامه ریخته بودم.

سه‌شنبه شب چون مهمان داشتیم، کمی دیر خوابیدم.

در خواب عمیق و شیرین بودم که یک‌لحظه صدای تکان‌های شدید زمین را شنیدم با لرزش‌های شدیدتر که قطع هم نمی‌شد، از بس شوکه بودم؛ توان تکان خوردن را نداشتم فقط صدای برادرم را می‌شنیدم که می‌گفت نترسید، پناه بگیرید.

در همان ثانیه‌های کم، با خود گفتم چه پناه گرفتنی، مُردیم دیگر.

حس کردم قیامت شده. صداها و لرزه‌ها بقدری ترسناک بود که منتظر ریزش آوار روی سرم بود.

قدرت فکر کردن و تمرکز را از دست داده بودم حتی نمی‌توانستم تشخیص بدهم کدام برادرم هست که صدا می‌زند: ” آرام باش.”

دوست نداشتم از وسایلی که شبانه‌روز در کنارم هستند تکان بخورم.

نتوانستم حتی گوشیم را هم بردارم، فقط دویدم به سمت پایین و زیر پله‌ها.

بعدتر که به خودم آمدم و آرام شدم، دیدم ساعت وقوع زلزله، ۳:۵۱ بامداد روز چهارشنبه ۱۳ مهر ماه هست و بزرگی زمین‌لرزه ۵.۴ ریشتر در عمق ۱۱ کیلومتری زمین.

از آن زمین‌لرزه‌ی اول تا همین الان، بیشتر از ۱۰۰ پس‌لرزه‌ی زیر ۳ ریشتری و چند ده زلزله‌ی بالای ۳ ریشتری آمده است.

بعد از آن زمین لرزه‌ی اول، از صبح چهارشنبه تا جمعه، حس‌گرهایم را از دست داده بودم و دیگر متوجه لرزش‌ها نبودم ولی از شنبه دوباره حس‌گرهایم برگشت و از یکشنبه شب بدتر شده و حتی اگر لرزشی هم نباشد، احساس آمدن زلزله را دارم.


خدا را شکر سالم هستیم.

اکثر خونه‌ها در شهر تَرَک برداشته‌اند، روستاها تخریب شده‌اند. بعضی‌هایش تخریب صد در صدی.

فوتی گزارش نشده ولی بیشتر از هزار نفر مصدوم شده‌اند.

کلاس‌های مدارس تا یک هفته، مجازی برگزار می‌شود.

ماندن در خانه سخت است.
بیرون ماندن هم بخاطر سردی هوا، سخت‌تر.

دعا کنید دوستان، خدا رحم کند و بخیر بگذرد.

موضوعات: خاطره های شاه پرک  لینک ثابت
[یکشنبه 1401-07-17] [ 07:51:00 ب.ظ ]


1 2