|
شاه پرک
|
|
|
امروز هفتمین روز از زلزلهزدگی هست.
روزهایی را تجربه میکنیم که در مخیلهمان هم نمیگنجید، روزهایی که حتی بدبینترینمان هم تصور نمیکرد.
هر چقدر به گذشته فکر میکنم، می بینم چقدر در آرامش بودیم و قدر نمیدانستیم.
چقدر بیدغدغه بودیم، چقدر افکار دنیایی و پوچ داشتیم.
این روزها انگار قرار است بزرگمان کند، رشدمان دهد.
نمیدانم عمرمان کوتاهتر شده یا داریم باتجربهتر میشویم، فقط میدانم خود خدا باید به ما و شهرمان و مردممان رحم کند.
دلم به درد میآید برای همشهریهایم؛ برای پدران و مردان شهرم که با چه سختی و مشقتی کار کردند، جان کندند، روزی حلال سر سفره برای خانوادهشان آوردند،کلی زحمت کشیدند، خستگی کشیدند تا یک زندگی آرام بسازند، خانه ساختند، سرپناه آماده کردند، و در عرض چند ثانیه، ورق برگشت و همه چیزشان از بین رفت.
آوارهی خیابانها و چادرها شدهاند، نمیدانند چکار کنند.
نه میتوانند وارد خانههایشان شوند با آن همه آسیب و صدمه؛ و نه میتوانند به شهرهای دیگر بروند و توان مهاجرت ندارند و این بلاتکلیفی هست که آزارشان میدهد.
چه مردان با دل و جرئتی و قویایی که با این زلزله؛ ترس بر جانشان افتاده است.
سرپناه خانوادههایشان هستند و باز هم باید مثل کوه، استوار باشند در حالی که غم را در چهرههایشان میبینی.
دلم برایشان کباب هست.
اشک امانم نمیدهد ادامه بدهم فقط میتوانم بگویم پنگاهی بجز خدا و یاوری بجز خودش نداریم.
امیدوارم بحق حضرت پدر، آقا امیرالمومنین؛ آرامش به قلوبِ مردمان شهرم بازگردد خصوصا پدرانِ مهربانِ شهرم.
کلیدواژه ها: آسیب, آوار, استوار, اشک, ترس, خانه, خوی, خیابان, زلزله, صدمه, مرد, مهربان, پدر, چادر, کباب, کوه موضوعات: شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک
لینک ثابت
[شنبه 1401-11-15] [ 09:25:00 ق.ظ ]
|
|
|
هفتهی کتاب و کتابخوانی بود، دوست داشتم با کلاسهایی که نگارش دارم، کاری در مورد کتاب انجام بدهیم.
کتابهایِ بسیاری از خانه برداشته و به مدرسه بردم.
ابتدا در مورد هایکو کتاب توضیح دادم و سرگروهها را فرستادم برای آوردن کتاب از کتابخانه.
به هر گروه هم تعدادی از کتابهایم را دادم.
شروع به کار کردند.
کلاس هشتمیها برای بار اولشان، نتایج جالبی را رقم زدند.
کلاس نهمیها مانده بودند، قرار بود خودشان هم از خانه کتاب بیاورند.
هایکو کتابهای اینها واقعا یکچیز دیگر بود.
مدیرِ مهربانِ مدرسه هم خوشش آمده بود و عکسهایی گرفت.
حدس میزنم این نهمیها بهترین دانشآموزانم در طیِ ۳۰ سال خدمتم باشند، از بس زرنگ و باهوش و دقیق هستند.
خودم هم جور خاصی دوستشان دارم، تدریس به آنها لذتبخش است.
از حجم کتابهایی که به مدرسه برده بودم تعجب کرده بودند و پشت سرهم میپرسیدند: خانم کتابهای خودتان است، یعنی همهشان را خواندهاید، امانت هم میدهید؟ و کلی سوال دیگر.
این سوالاتشان نشاندهندهیِ ارتباط گیری با کتاب و نویدبخشِ کتابخوان بودنش در آینده بود و برایم رضایت بخش بود.
خدایا اجازه
پس از بیست سال
نمیدانستم
***
پدری مهربان برای همه
دادگستر جهان
حضرت مهدی فروغ تابان ولایت
***
پس از بیست سال
طلوع روز چهارم
مری پاپینز برمیگردد
****
دختر چینی
مربای شیرین
روی ماه خداوند را ببوس
***
اعتقاد ما
حضرت مهدی فروغ تابان ولایت
پدری مهربان برای همه
****
مهمان
پریدخت
حضرت مهدی
***
افسانههای شیرین ایرانی
آرزوی سوم
آنهشرلی
***
آنهشرلی
مهمان
پریدخت
***
آنهشرلی
بانوی نقاش
باغ سوخته
***
بهخاطر وین دیسکی
یکروز قشنگ بارانی
شرمنده نباش دختر ادامه »
موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک, شاه پرک و مدرسه
لینک ثابت
[یکشنبه 1401-09-13] [ 06:56:00 ق.ظ ]
|
|
ورزش را دوست دارم، حداقل بخاطر سلامتی هم که شده، انجامش را ضروری میدانم.
ورزشهای زیادی دوست داشتم تجربه کنم اما اقتضاءات و شرایط اجازه نداد.
دوران ابتدایی قرار بود با دوستم ورزش تکواندو را تجربه کنم، بعد از راضی کردن خانواده برای ثبتنام در کلاسها، با نقلِ مکان دوستم به شهری دیگر؛ این ثبتنام کنسل شد.
در دوران راهنمایی با عدم آموزشِ درست و اصولی و نمرههایی ناحقی که میدادند، از ورزش بدم آمد خصوصا والیبال.
دبیرستانی بودم، معلمِ ورزش جوانی آمد سرکلاسمان که برخلافِ سالهای قبل، از ابتدا شروع کرد به آموزش. آنهم بصورت تخصصی، رشتهی تنیس رویِ میز.
خوشم آمد.
با اینکه بیشتر از ۱۰ سال میگذرد، در فکر ادامهاش هستم.
چند سال گذشت؛ با پیشنهاد یکی از بستگان در کلاس تکواندویی شرکت کردم؛ مسافرت ادامه نداد شرکت در این کلاس بیشتر از یک ماه طول بکشد.
میدانم که سنم اجازهی ورزشکار حرفهای شدن را نمیدهد، هر چند خودم هم تمایلی ندارم ولی دوست دارم تجربه کنم: سوارکاری، تیراندازی، اسکیت، دوچرخه.
این آخری را زمانی که کودک بودم با دوچرخههای کوچک امتحان کرده بودم ولی دوست داشتم دوباره امتحان کنم، و همیشه جزوء برنامهی های تابستانم بود تا اینکه امسال جامهی عمل پوشاندم.
هر جا ورزشکاری را میبینم خصوصا اگر کمسن و سال باشد و لباسهایی که بزرگتر از قدشان باشد، قند توی دلم آب میشود، دلم قنج میرود برایشان.
آرزوی سلامتی میکنم برایشان، امید دارم با لذت ادامه بدهند و موفق باشند.
کلیدواژه ها: آموزش, ابتدایی, اسکیت, تابستان, تنیس, تکواندو, دوچرخه, سلامتی, سوارکاری, قند , مسافرت, والیبال, ورزش, کلاس موضوعات: مناسبت ها, شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک
لینک ثابت
[سه شنبه 1401-07-26] [ 03:17:00 ب.ظ ]
|
|
خوشحال بودم که آخر هفتهایی۳ روز تعطیلی پشت سر هم داریم و برای هر روزش برنامه ریخته بودم.
سهشنبه شب چون مهمان داشتیم، کمی دیر خوابیدم.
در خواب عمیق و شیرین بودم که یکلحظه صدای تکانهای شدید زمین را شنیدم با لرزشهای شدیدتر که قطع هم نمیشد، از بس شوکه بودم؛ توان تکان خوردن را نداشتم فقط صدای برادرم را میشنیدم که میگفت نترسید، پناه بگیرید.
در همان ثانیههای کم، با خود گفتم چه پناه گرفتنی، مُردیم دیگر.
حس کردم قیامت شده. صداها و لرزهها بقدری ترسناک بود که منتظر ریزش آوار روی سرم بود.
قدرت فکر کردن و تمرکز را از دست داده بودم حتی نمیتوانستم تشخیص بدهم کدام برادرم هست که صدا میزند: ” آرام باش.”
دوست نداشتم از وسایلی که شبانهروز در کنارم هستند تکان بخورم.
نتوانستم حتی گوشیم را هم بردارم، فقط دویدم به سمت پایین و زیر پلهها.
بعدتر که به خودم آمدم و آرام شدم، دیدم ساعت وقوع زلزله، ۳:۵۱ بامداد روز چهارشنبه ۱۳ مهر ماه هست و بزرگی زمینلرزه ۵.۴ ریشتر در عمق ۱۱ کیلومتری زمین.
از آن زمینلرزهی اول تا همین الان، بیشتر از ۱۰۰ پسلرزهی زیر ۳ ریشتری و چند ده زلزلهی بالای ۳ ریشتری آمده است.
بعد از آن زمین لرزهی اول، از صبح چهارشنبه تا جمعه، حسگرهایم را از دست داده بودم و دیگر متوجه لرزشها نبودم ولی از شنبه دوباره حسگرهایم برگشت و از یکشنبه شب بدتر شده و حتی اگر لرزشی هم نباشد، احساس آمدن زلزله را دارم.
خدا را شکر سالم هستیم.
اکثر خونهها در شهر تَرَک برداشتهاند، روستاها تخریب شدهاند. بعضیهایش تخریب صد در صدی.
فوتی گزارش نشده ولی بیشتر از هزار نفر مصدوم شدهاند.
کلاسهای مدارس تا یک هفته، مجازی برگزار میشود.
ماندن در خانه سخت است.
بیرون ماندن هم بخاطر سردی هوا، سختتر.
دعا کنید دوستان، خدا رحم کند و بخیر بگذرد.
موضوعات: خاطره های شاه پرک
لینک ثابت
[یکشنبه 1401-07-17] [ 07:51:00 ب.ظ ]
|
|
تا پاسی از شب، به انتظارِ انتشارِ خبرِ رویتِ هلال ماه نشسته بودیم اما ماهِ شوال، دیده نشد و یک روز بیشتر مهمانِ ماه خدا شدیم.
دوشنبه بود و روزِ تعطیل در تقویم.
وارد مدرسه شدیم، طبق پیشبینی تعداد حضور دانشآموزان در کلاس نصف شده بود، بنابراین تدریسِ درسِ جدید منتفی بود.
زنگ نگارش بود. میخواستم موضوعی بگویم برای نوشتن.
یکی از دخترها با یک حالت ذوق و شوقی درخواست داد: خودشان موضوع تعیین کنند و بنویسند. ولی به من نگویند.
با صحبتهای درگوشی، موضوع را به همدیگر انتقال دادند.
از شور و شوقشان و چشمهای ذوقزدهشان و سوالات تا حدی شخصی راجعبه من، میشد حدسهایی زد.
نوشتند و نوشتند تا اینکه نوبت به خوانش رسید اما نیامدند و سه نفری اجازه گرفته و به حیاط رفتند.
به خیالِ خودشان متوجه گلهای چیده شده از حیاطِ مدرسه و مخفی کرده زیر مقنعهشان نشدم.
همینطور مخفیانه گلها را بین بچههای کلاس تقسیم کردند و بعد برای خوانشِ انشا که میآمدند و نامهی تشکر از من و توصیفم را میخواندند؛ گل هایی که از لابهلایِ دفترهایشان در آورده و تقدیم میکردند.
این محبتِ خالصانه و بیریایِ دخترهایِ کلاس هفتمیِ روستا نشینِ باصفا، نویدِ اولین روز هفته معلم بود.
پ.ن: ذوقشان با درخواست برگههایشان و گرفتن عکسِ یادگاری، تکمیل شد.
ادامه »
کلیدواژه ها: انشاء, تعطیل, حیاط, دختر, دوشنبه, شوال, عکس, عید, ماه رمضان, مدرسه, معلم, مقنعه, نگارش, هفتمی ها, گل موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک, شاه پرک و مدرسه
لینک ثابت
[شنبه 1401-03-07] [ 11:07:00 ق.ظ ]
|
|
|
|
|
|