شاه پرک






مرورِ  ۱۴۰۱ ...

وِل کنم نیست، مثل کَنه چسبیده بهم. تا می‌خوام کاری انجام بدم، یادم می‌آید و اذیتم می‌کند.

میگه تا ننویسی‌ام، آش همین آشِ؛ کاسه همین کاسه.

۱۴۰۱ را می‌گویم، اصرار زیادی می‌کند بر نوشتنش.

قبلا گفته بودم که ارزیابی سالانه را دوست دارم ولی اواخر سال ۱۴۰۱ به‌گونه‌ای رقم خورد که رمقی برای ارزیابی برایم نمانده بود.  

برای خالی شدن گوشه‌ی وسیعی از ذهنم، مجبور شدم با اینکه دو ماه از سال ۱۴۰۲ گذشته، بنویسم‌.

 

اوایلِ سال با شنیدنِ خبرِ عمه‌شدنم، یک جان به من اضافه شد و می‌خواستم همه را خبردار کنم و کلِ شهر را شیرینی بدهم. لحظه‌ شماری می‌کردم برای بغل کردنِ برادرزاده‌ام و این مهمِ ۴دی ماه به وقوع پیوست و چقدر خوش یمن بود که قبل از تولدش، پدر و مادرش صاحبِ خانه شدند.

 

تابستان ۱۴۰۱، با به‌وقوع پیوستن یکی از آرزوهایم شروع شد و ۸ جلسه در کلاسِ ورزش دوچرخه سواری در پارک بانوانِ شهرم شرکت کردم و با دیدن تحقق رویاهایم، در آسما‌ن‌ها سیر می‌کردم.

 

تابستان، با مسافرت به کرج و شرکت در عروسی یکی از اقوام ادامه پیدا کرد و تیر ماه با مسافرت به مشهد مقدس خاتمه یافت و تجربه‌ی ناب و دوست‌داشتنی بود که در اعیاد ذی‌الحجه در کنارِ امامِ مهربانم بودیم و پایانِ سفرمان ختم شد به قم و جمکران.

 

ادامه‌ی تابستان با شرکت در دوره‌های نویسندگی مبنا سپری شد و حضور در کنارِ نویسندگان آینده‌ی سرزمینم و شاگردی در محضر استاد جوان آراسته را تجربه کردم.

از روایتِ انسان و سیر در تاریخ انبیاء، با استاد نخعی هم غافل نبودم.

 

از دیگر اتفاقاتِ شیرینِ تابستان ۱۴۰۱، حضور در کنار دوستان و دورهم جمع شدن‌مان و دلگرم به وجودشان‌ بود‌.

  حضور در مدرسه جدید و شرکت در دوره‌های مرتبط با شغلم، از اتفاقات جالب ۱۴۰۱ بود. 

 

اواخر پاییز با نامزدی کوچکترین عمه‌ام و دور هم جمع شدن فامیل بعد از مدت‌ها، شادی خاصی تزریق شد.

 

امااااا  

آخر تابستان، زلزله‌ای به شهرمان آمد. تا می‌خواستیم به زندگی بدون زلزله عادت کنیم، هر چند ماه یکبار تکرار می‌شد و شهر و مردمان نجیبش با لحظات پر استرسی مواجه  می‌شدند تا اینکه اوجش ۸ بهمن ماه بود و هنوزم که هنوزه باورمان نشده که ۱۰ ثانیه‌ تکانه‌ی زمین چگونه بسیاری را از خانه‌هایشان دور کرد و راهی شهرهای دیگر شدند و برای عده‌ای دیگر آن خانه‌ها قابل سکونت نبودند و فقط خاطراتی برایمان باقی گذاشت. چند ماه دوری از خانه و چادرنشینی و سرگردانی،  چندین سال بزرگ و پیرمان کرد.

 

و در پایانِ مرور ۱۴۰۱، خوب است کتاب‌های خوانده شده‌ام را بیاورم: _کتابِ “پس از بیست سال” _کتابِ “فتح خون” یا “روایت محرم"  _مجموعه‌ی"قهرمان من” شامل کتاب‌های “آقا معلم– داداش ابراهیم– عمو قاسم– آقا محسن– علی لندی"  _کتاب “حاج قاسمی که من می‌شناسم.”

و “پادکست نیوفلدر” که بدون هیئت و منبر، روضه‌‌خوانی می‌کرد برایم در ماه‌های محرم و صفر ۱۴۰۱.

 

در خاتمه، حیف است از تراپی‌های امسالم یادی نکنم که بسیار در زندگی‌ام و انتخاب‌هایم تاثیرگذار بود.

 

خلاصه این سال با تمامی شیرینی‌ها و سختی‌هایش گذشت و به خاطراتی مبدل شد. امیدوارم این نوشته سبب شود، ۱۴۰۱ دست از گریبانم بردارد.

ادامه »

موضوعات: شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک, زلزله خوی  لینک ثابت
[چهارشنبه 1402-03-03] [ 05:38:00 ق.ظ ]

بزرگترهای کمپ ...
بزرگترهای کمپ

هر کدام از اعضای کمپ ماجراهایی داشتند، در این پست می‌خواهم از بزرگترهای کمپ بگویم.

دوست دارم برایتان بگویم از:

_ پیرمرد مهربان چادر به چادرمان که با صوت زیبا، قرآن می‌خواند و بساط دعاهایش هر شب به پا بود خصوصا دعای توسل.

_جوانانِ هلال احمرِ بوکان که داوطلبانه برای کمک آمده بودند و سلام گرم‌شان به چادرنشین‌ها، دوستی و رفتار مهربانانه‌شان با بچه‌ها؛ باعث شده بود مَن‌ی که هیچ صحبتی با آن‌ها نکرده بودم و فقط شاهد رفتارهایشان بودم،  موقع رفتن‌شان دلم بدجوری بگیرد و بغضی بشوم.

و افسوس خوردم که چرا فرصت تشکر از آن‌ها را از دست دادم.

_مادری که نگران پسرِ ۲ ساله‌اش بود که بعد از زلزله نمی‌توانست کلمات را صحیح ادا کند و دچار لکنت زبان شده بود.

_دختر هم‌سن و سال من که تنها فرزند پدر و مادر پیرش بود و می‌گفت دیگر روحیه‌ای برایم نمانده تا مراقب پدر و مادرم باشم.

_همکاری که خانه‌اش آسیب جدی ندیده بود ولی بخاطر ترسِ فرزندانش حاضر به برگشت به خانه نبود.

_مادر دو فرزندی که مستاجر بود و بخاطر شرایط زندگی‌اش، پشیمان بود از ازدواجش.

_پسرهایِ نوجوان و جوانی که بعد از رفتن بچه‌های هلال احمر، مشتاقانه و داوطلبانه کارهای کمپ را انجام می‌دادند.

از برادرانم تا پسرهایِ نوجوانِ کمپ.

_مسئولین مدرسه (پدرم و سه همکارش) که از روز اول در کمپ، حتی خواب درست و حسابی نداشته بودند و وقت و بی‌وقت که نیاز بود جایی باشند یا با کسی حرفی بزنند یا مشکلی حل کنند یا غذایی بیاورند و توزیع کنند، همیشه داوطلب بودند و با رویِ خوش با مردم برخورد می‌کردند.

_مدیر مدرسه که همیشه همه جا بود، هر کسی مشکلی داشت اولین کسی که به ذهنش می‌رسید برای حل کردنش، او بود.

یادم نمی‌رود روزی که دخترش را در تهران گذاشت تا به دانشگاه برود و نصف شب برگشته بود، یکی از چادرها داشت آتش می‌گرفت که با صدای دختر خانواده، مدیر مدرسه که تازه نیم ساعت بود از تهران برگشته بود، به سرعت آتش را خاموش کرد و هنوز استراحت نکرده بود که خبری می‌دهند به او، راجع‌به نبود یکی از ماشین‌هایی که به برادرش سپرده بودند تا در حیاطِ کمپ مراقبش باشد، با همان بی‌خوابی رفته و دوربین‌های مداربسته را چک کرده بود ولی متوجه نشده بود چه کسی سوار ماشین شده و رفته است.

با کلی اضطراب و استرس به صاحب ماشین زنگ می‌زنند و او تازه می‌گوید آره پدر خانومم بود که گفته بودم بیایید ماشین را ببرد.

و ایشان باز بخاطر بزرگواری‌شان چیزی نمی‌گوید تا طرفِ مقابل ناراحت نشود.

_ مشاوری که به همراه پسر نوجوانش برای کمک به بچه‌ها آمده بود و من هم عکس گرفتم و پذیرایی کردم.

_ چند گروه دکتری که گاهی برای مداوا و ویزیت آمدند ولی چون آن‌روزها مریض نشده بودم، سراغ‌شان نرفتم.

_ و از

گروه‌های جهادی که ۳ روز آمدند کمپ تا حال و هوای بچه‌ها و بزرگترها را بهتر کنند.

گروه اولی که  دو روحانی بودند و در روز پدر آمدند و بعد از دادن شکلات‌هایی به چادرها و تبریک روز پدر به پدران، به طرف سِن مدرسه رفتند و مسابقه برگزار کردند و البته به همه‌ی بچه‌ها به بهانه‌هایی جایزه‌های متنوعی داد و موجب شادی و خنده‌ی بچه‌ها و بزرگترها شدند.

گروه دومی که باز دو آقای روحانی بودند و ۲۲ بهمن آمدند و بعد از اجرای سرودهایی در مورد ایران و خواندن سرودهایی توسط بچه‌ها، به آنان بادکنک‌ها و جایزه‌هایی متناسب با سن‌شان دادند.

چقدر حال همه خوب بود آن دو روز.

گروه سوم هم چند دختر جوان بودند و پک‌هایی که شامل مداد رنگی و پاک‌کن و برگه‌ی آ۴ اورده بودند و شعرهای کودکانه گذاشته بودند تا بچه‌ها  در کنار دوستان تازه پیدا کرده‌شان نقاشی بکشند.

ادامه »

موضوعات: شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک, زلزله خوی  لینک ثابت
[پنجشنبه 1401-12-25] [ 10:32:00 ب.ظ ]

معاشرت با آدم‌ها ...
معاشرت با آدم‌ها

دوست داشتم بنشینم با تک تک افرادی که در کمپ هستند، صحبت کنم.

ببینم لحظه‌ی زلزله چه کار کردند؟

 بیرون بودند یا داخل خانه؟

فرار کردند یا پناه گرفتند؟

تنها بودند یا کنار خانواده؟

چه کسی همراهشان بود؟

تا حالا به این روز فکر کرده بودند؟

انتظار چنین روزی  را داشتند؟

بیشترین نگرانی‌شان بابت چه بود؟

اولین چیزی که بعد از زلزله، با دیدنش آرام شدند، چه بود؟

چه راهکاری برای عبور از این بحران دارند؟

تصمیم‌شان برای زندگی بعد از این دوران چیست؟

در طی این روزها، چه چیزی آرام‌شان کرد؟

چه اتفاقی تشویش و اضطراب‌شان را بیشتر کرد؟

در این روزها آیا خندیده‌اند؟

به چه چیزی نیاز دارند؟

دوست دارند حرف بزنند یا حرف بشنوند یا درک شوند؟

و کلی سوال دیگر… .

معاشرت با آدم‌ها را دوست دارم، حتی دلم می‌خواست این سوال‌ها را از آقایان هم بپرسم.

جالب بود برایم، نپرسیده؛ همه در موردشان حرف می‌زدند.

با اینکه اولین بار بود اکثر افراد داخل کمپ را می‌دیدم اما درد مشترک باعث شده بود احساسِ نزدیکی بسیاری داشته باشیم.

همدلی زیادی بین مردم حکمفرما شده بود.

دُز مهربانی‌شان بالا زده بود. 

دوست داشتند به نوعی کمک‌حال همدیگر باشند.

چشم و هم‌چشمی‌ها و مادیات دنیا، بسیار بی‌ارزش شده بود.

 

فکر می‌کردند دیگر آن آدم‌های شاد و شجاعِ سابق نخواهند شد.

حق داشتند؛ سخت است و نیاز به گذر زمان دارد.

ادامه »

موضوعات: شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک, زلزله خوی  لینک ثابت
[دوشنبه 1401-12-22] [ 11:28:00 ب.ظ ]


 
 

 
 
مداحی های محرم