|
شاه پرک
|
|
|
روزهای چادرنشینی فرصتی رقم زد برای مطالعهی کتابی که این روزها، زیاد تعریفش را شنیده بودم.
در واقع این کتاب آخرین کتابی بود که در سال ۱۴۰۱ بطور کامل خواندم.
کتاب “حاج قاسمی که من میشناسم."
نوشته: سعید علامیان
راوی: علی شیرازی
نویسندهی کتاب در ۱۳ قسمت، رفاقت چهلساله راوی را با سردار سلیمانی روایت میکند.
با خواندن این کتابِ روان و خوشخوان، یک تصویر دوستداشتنی از سردار مواجه میشویم.
این کتاب، ابعاد متنوع زندگی سردار را از جمله: روابط فردی و خانوادگی، ارتباطشان با شهدا و خانواده شهدا، سیر و سلوکشان، زندگی شخصی و اجتماعی، عملیات نظامی و اقدامات فرهنگیشان را در قالب داستانهای کوتاه و بلند بیان میکند.
این کتاب با توجه به اینکه راویش رفیق صمیمی سردار بوده و خاطراتش موثق و دارای منبع و سند قوی است، برای آشنایی و اُنس بیشتر با سردار توصیه میشود.
موضوعات: تصاوير, معرفي كتاب, شاه پرک نوشت
لینک ثابت
[دوشنبه 1401-12-29] [ 11:49:00 ب.ظ ]
|
|
|
هر کدام از اعضای کمپ ماجراهایی داشتند، در این پست میخواهم از بزرگترهای کمپ بگویم.
دوست دارم برایتان بگویم از:
_ پیرمرد مهربان چادر به چادرمان که با صوت زیبا، قرآن میخواند و بساط دعاهایش هر شب به پا بود خصوصا دعای توسل.
_جوانانِ هلال احمرِ بوکان که داوطلبانه برای کمک آمده بودند و سلام گرمشان به چادرنشینها، دوستی و رفتار مهربانانهشان با بچهها؛ باعث شده بود مَنی که هیچ صحبتی با آنها نکرده بودم و فقط شاهد رفتارهایشان بودم، موقع رفتنشان دلم بدجوری بگیرد و بغضی بشوم.
و افسوس خوردم که چرا فرصت تشکر از آنها را از دست دادم.
_مادری که نگران پسرِ ۲ سالهاش بود که بعد از زلزله نمیتوانست کلمات را صحیح ادا کند و دچار لکنت زبان شده بود.
_دختر همسن و سال من که تنها فرزند پدر و مادر پیرش بود و میگفت دیگر روحیهای برایم نمانده تا مراقب پدر و مادرم باشم.
_همکاری که خانهاش آسیب جدی ندیده بود ولی بخاطر ترسِ فرزندانش حاضر به برگشت به خانه نبود.
_مادر دو فرزندی که مستاجر بود و بخاطر شرایط زندگیاش، پشیمان بود از ازدواجش.
_پسرهایِ نوجوان و جوانی که بعد از رفتن بچههای هلال احمر، مشتاقانه و داوطلبانه کارهای کمپ را انجام میدادند.
از برادرانم تا پسرهایِ نوجوانِ کمپ.
_مسئولین مدرسه (پدرم و سه همکارش) که از روز اول در کمپ، حتی خواب درست و حسابی نداشته بودند و وقت و بیوقت که نیاز بود جایی باشند یا با کسی حرفی بزنند یا مشکلی حل کنند یا غذایی بیاورند و توزیع کنند، همیشه داوطلب بودند و با رویِ خوش با مردم برخورد میکردند.
_مدیر مدرسه که همیشه همه جا بود، هر کسی مشکلی داشت اولین کسی که به ذهنش میرسید برای حل کردنش، او بود.
یادم نمیرود روزی که دخترش را در تهران گذاشت تا به دانشگاه برود و نصف شب برگشته بود، یکی از چادرها داشت آتش میگرفت که با صدای دختر خانواده، مدیر مدرسه که تازه نیم ساعت بود از تهران برگشته بود، به سرعت آتش را خاموش کرد و هنوز استراحت نکرده بود که خبری میدهند به او، راجعبه نبود یکی از ماشینهایی که به برادرش سپرده بودند تا در حیاطِ کمپ مراقبش باشد، با همان بیخوابی رفته و دوربینهای مداربسته را چک کرده بود ولی متوجه نشده بود چه کسی سوار ماشین شده و رفته است.
با کلی اضطراب و استرس به صاحب ماشین زنگ میزنند و او تازه میگوید آره پدر خانومم بود که گفته بودم بیایید ماشین را ببرد.
و ایشان باز بخاطر بزرگواریشان چیزی نمیگوید تا طرفِ مقابل ناراحت نشود.
_ مشاوری که به همراه پسر نوجوانش برای کمک به بچهها آمده بود و من هم عکس گرفتم و پذیرایی کردم.
_ چند گروه دکتری که گاهی برای مداوا و ویزیت آمدند ولی چون آنروزها مریض نشده بودم، سراغشان نرفتم.
_ و از
گروههای جهادی که ۳ روز آمدند کمپ تا حال و هوای بچهها و بزرگترها را بهتر کنند.
گروه اولی که دو روحانی بودند و در روز پدر آمدند و بعد از دادن شکلاتهایی به چادرها و تبریک روز پدر به پدران، به طرف سِن مدرسه رفتند و مسابقه برگزار کردند و البته به همهی بچهها به بهانههایی جایزههای متنوعی داد و موجب شادی و خندهی بچهها و بزرگترها شدند.
گروه دومی که باز دو آقای روحانی بودند و ۲۲ بهمن آمدند و بعد از اجرای سرودهایی در مورد ایران و خواندن سرودهایی توسط بچهها، به آنان بادکنکها و جایزههایی متناسب با سنشان دادند.
چقدر حال همه خوب بود آن دو روز.
گروه سوم هم چند دختر جوان بودند و پکهایی که شامل مداد رنگی و پاککن و برگهی آ۴ اورده بودند و شعرهای کودکانه گذاشته بودند تا بچهها در کنار دوستان تازه پیدا کردهشان نقاشی بکشند. ادامه »
کلیدواژه ها: آسیب, برادر, به قلم خودم, توسل, تولیدی, خانه, خواب, خوی, دانشگاه, دختر, دوربین, دوست, دکتر, روحانی, روحیه, زلزله, زلزله خوی, شاه پرک نوشت, غذا, فرزند, ماشین, مداربسته, مدرسه, مدیر, مستاجر, مشاور, مهربان, نوجوان, هلال احمر, پدر, پسر, چادر موضوعات: شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک, زلزله خوی
لینک ثابت
[پنجشنبه 1401-12-25] [ 10:32:00 ب.ظ ]
|
|
|
دوست داشتم بنشینم با تک تک افرادی که در کمپ هستند، صحبت کنم.
ببینم لحظهی زلزله چه کار کردند؟
بیرون بودند یا داخل خانه؟
فرار کردند یا پناه گرفتند؟
تنها بودند یا کنار خانواده؟
چه کسی همراهشان بود؟
تا حالا به این روز فکر کرده بودند؟
انتظار چنین روزی را داشتند؟
بیشترین نگرانیشان بابت چه بود؟
اولین چیزی که بعد از زلزله، با دیدنش آرام شدند، چه بود؟
چه راهکاری برای عبور از این بحران دارند؟
تصمیمشان برای زندگی بعد از این دوران چیست؟
در طی این روزها، چه چیزی آرامشان کرد؟
چه اتفاقی تشویش و اضطرابشان را بیشتر کرد؟
در این روزها آیا خندیدهاند؟
به چه چیزی نیاز دارند؟
دوست دارند حرف بزنند یا حرف بشنوند یا درک شوند؟
و کلی سوال دیگر… .
معاشرت با آدمها را دوست دارم، حتی دلم میخواست این سوالها را از آقایان هم بپرسم.
جالب بود برایم، نپرسیده؛ همه در موردشان حرف میزدند.
با اینکه اولین بار بود اکثر افراد داخل کمپ را میدیدم اما درد مشترک باعث شده بود احساسِ نزدیکی بسیاری داشته باشیم.
همدلی زیادی بین مردم حکمفرما شده بود.
دُز مهربانیشان بالا زده بود.
دوست داشتند به نوعی کمکحال همدیگر باشند.
چشم و همچشمیها و مادیات دنیا، بسیار بیارزش شده بود.
فکر میکردند دیگر آن آدمهای شاد و شجاعِ سابق نخواهند شد.
حق داشتند؛ سخت است و نیاز به گذر زمان دارد. ادامه »
کلیدواژه ها: آدم, بحران, به قلم خودم, تنها, تولیدی, حرف, خانواده, خنده, خوی, درک, روز, زلزله, شاد, شجاع, فرار, مردم, همدلی, پناه, کمپ موضوعات: شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک, زلزله خوی
لینک ثابت
[دوشنبه 1401-12-22] [ 11:28:00 ب.ظ ]
|
|
درست یک ماه و یک روز از زلزلهی ۵/۹ ریشتری خوی میگذرد.
روزهایی را تجربه کردیم که کنارِ سختیها و شیرینیها، درسهای زیادی برایمان داشت.
دوست دارم برایتان از بچههای کمپ بگویم.
از سانیتا و امیرحسین، خواهر و برادر مودبی که همیشه به آرامی در حیاط کمپ در حال قدم زدن هستند، آرامشی که دارند دلنشین است ولی من غم عجیبی را پشت چهرهی آرامشان حس میکنم و وقتی میبینم گاه با بچهها بازی میکنند، لبخندی بر چهرهام میآید.
از معصومهی شیرین زبان و صورتی پوشی که عاشقِ صحبت با بزرگترهایی هست که دوستش دارد و خاطرات بامزهی بسیاری ساخت، برای اکثر افراد حاضر در کمپ.
از دانیال، بابک و خواهرشان که پر سر و صدایی و گاه بیادبیشان دادِ بزرگترها رو درمیآورد.
از مهدی فوقالعاده دوست داشتنیای که سنش را در دستش ۴ نشان میدهد ولی میگوید ۱ سال دارم، دوست داشتم هر وقت دلم گرفت ببینمش و شیرین زبانی کند، کاش میتوانستم کمکش کنم تا شور و هیجانش فقط روزها نباشد و شبها که میشود گریهاش شروع نشود و صحنهی وقوع زلزله یادش نیاید و نگوید الان برقها خاموش میشود و دیوارها میآیند روی سَرِ مان.
از امین کلاس اولی که برخلافِ داداشِ کلاس ششمی آرامش، بطور بامزهای شیطونی میکند و لوطیگری مرد ۵۰ ساله را دارد.
یا امیرحسین و فائزه، خواهر و برادری که بزرگترها و بچهها از دستشان شاکیاند و مدام جلوی چادرشان در حال شکایت به مادرش هستند.
یا مصطفی ۶ ساله و برادرش سبحان، همسایهی چادر به چادرمان که صدای خنده و قهقههشان، آخر شب و اول صبح، بلند است.
یا آیدین و آیلین خواهر و برادری که مادرشان همیشهی خدا دنبالشان است و صدایشان میزند.
آیلینی که با موهای بلند و بورش باید مراقب آیدینی باشد که اکثرا کفشهای بزرگتر از سایزش میپوشد.
ابوالفضلی که فقط یکبار دیدمش بعد از افتادن کنار چادرمان و زخمیشدنش که حتی نحوهی ابراز درد و ناراحتیاش هم بامزه و دوستداشتنی بود با دندانهایی جلویی که افتاده بود، و من که این ناراحتیاش را با قیافهاش دیدم نمیدانستم همدردی کنم یا زیر چادرم، ریز ریز و پشت به ابوالفضل، به حرکات بامزهاش بخندم.
بچههای کمپ زیاد بودند ولی بنا به شرایط و موقعیت، نتوانستم با همهشان آشنا شوم ولی امیدوارم تکتک بچهها در آرامش و به شادی کنار خانوادههایشان زندگی کنند و عاقبت به خیر شوند و مشکلات و اتفاقاتی که در مسیرشان رُخ میدهد باعث رشدشان گردد.
کلیدواژه ها: بامزه, برادر, برق, بلند, بور, خدا, خنده, خواهر, خوی, دختر, دیوار, رشد, زلزله, زلزله خوی, شب, شکایت, صبح, صورتی, قهقهه, لوطی, مادر, مدرسه, مو, همسایه, پسر, چادر, کفش, کمپ موضوعات: تصاوير, شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک
لینک ثابت
[سه شنبه 1401-12-09] [ 06:55:00 ب.ظ ]
|
|
|
|
|
|