|
شاه پرک
|
|
|
چند روزی است بخاطر زلزلههای وقت و بیوقتِ شب و روز، دیگر خواب درست و حسابی ندارم.
شب که میشود استرس و دلهرهی خاصی به جانم میافتد، تا کمی میخوابم، گاه به دلیل تکانههای زمین هرچند کم و گاه کاملا بیدلیل؛ از خواب میپرم. خوابیدن در روز برایم بهتر است، هر چند کم.
صبح بود، تازه وارد خواب عمیق شده بودم که درب خانه زده شد. مادرم در را باز کرد.
_خانمِ ……؟
_بله
امضایی گرفت و رفت.
حدس زدم پستچی باشد ولی چرا با ماشین؟ پستچی را با موتورش میشناسیم.
خواهرم که آماده میشد برای رفتن به کلاس، با تعجب که من بسته ندارم، دم در رفت ولی بلند بلند گفت این که مال ما نیست، پَک کنکوری هست و فامیلی دیگری را خواند.
صدای مادرم را میشنیدم که در کوچه میگفت: آقای پستچی. آقای پستچی.
برادرم هم به جمع دو نفرهشان اضافه شد و دنبال پستچی.
من هم همچنان حالِ بلند شدن نداشتم و در خواب و بیداری بودم.
با برگشت پستچی، بستهها را تعویض کردند و خواهرم میگفت بستهی توست.
جواب دادم: میدانم. :)
برادرم با جعبهی خاص و نازک وارد شد.
با خودم تصور میکردم که یعنی چه میتواند باشد که برادرم انگار ذهنم را خواند و گفت: یا کتاب است یا تابلو.
حدسم درست بود تابلوست.
وقتی جعبه را باز کردم در کنار تابلوی زیبا، سررسید ۱۴۰۲، بود.
این هم از جایزه من بخاطر برنده شدن در چالشِ دورهی “مدیریت و جذب مخاطب در فضای مجازی” :)) ادامه »
کلیدواژه ها: برادر, جایزه, خواهر, دوره, زلزله, زلزله خوی, شب, فضای مجازی, مادر, مخاطب, پستچی, کنکور موضوعات: شاه پرک نوشت, خاطره های شاه پرک
لینک ثابت
[شنبه 1402-04-10] [ 08:05:00 ب.ظ ]
|
|
|
هر کدام از اعضای کمپ ماجراهایی داشتند، در این پست میخواهم از بزرگترهای کمپ بگویم.
دوست دارم برایتان بگویم از:
_ پیرمرد مهربان چادر به چادرمان که با صوت زیبا، قرآن میخواند و بساط دعاهایش هر شب به پا بود خصوصا دعای توسل.
_جوانانِ هلال احمرِ بوکان که داوطلبانه برای کمک آمده بودند و سلام گرمشان به چادرنشینها، دوستی و رفتار مهربانانهشان با بچهها؛ باعث شده بود مَنی که هیچ صحبتی با آنها نکرده بودم و فقط شاهد رفتارهایشان بودم، موقع رفتنشان دلم بدجوری بگیرد و بغضی بشوم.
و افسوس خوردم که چرا فرصت تشکر از آنها را از دست دادم.
_مادری که نگران پسرِ ۲ سالهاش بود که بعد از زلزله نمیتوانست کلمات را صحیح ادا کند و دچار لکنت زبان شده بود.
_دختر همسن و سال من که تنها فرزند پدر و مادر پیرش بود و میگفت دیگر روحیهای برایم نمانده تا مراقب پدر و مادرم باشم.
_همکاری که خانهاش آسیب جدی ندیده بود ولی بخاطر ترسِ فرزندانش حاضر به برگشت به خانه نبود.
_مادر دو فرزندی که مستاجر بود و بخاطر شرایط زندگیاش، پشیمان بود از ازدواجش.
_پسرهایِ نوجوان و جوانی که بعد از رفتن بچههای هلال احمر، مشتاقانه و داوطلبانه کارهای کمپ را انجام میدادند.
از برادرانم تا پسرهایِ نوجوانِ کمپ.
_مسئولین مدرسه (پدرم و سه همکارش) که از روز اول در کمپ، حتی خواب درست و حسابی نداشته بودند و وقت و بیوقت که نیاز بود جایی باشند یا با کسی حرفی بزنند یا مشکلی حل کنند یا غذایی بیاورند و توزیع کنند، همیشه داوطلب بودند و با رویِ خوش با مردم برخورد میکردند.
_مدیر مدرسه که همیشه همه جا بود، هر کسی مشکلی داشت اولین کسی که به ذهنش میرسید برای حل کردنش، او بود.
یادم نمیرود روزی که دخترش را در تهران گذاشت تا به دانشگاه برود و نصف شب برگشته بود، یکی از چادرها داشت آتش میگرفت که با صدای دختر خانواده، مدیر مدرسه که تازه نیم ساعت بود از تهران برگشته بود، به سرعت آتش را خاموش کرد و هنوز استراحت نکرده بود که خبری میدهند به او، راجعبه نبود یکی از ماشینهایی که به برادرش سپرده بودند تا در حیاطِ کمپ مراقبش باشد، با همان بیخوابی رفته و دوربینهای مداربسته را چک کرده بود ولی متوجه نشده بود چه کسی سوار ماشین شده و رفته است.
با کلی اضطراب و استرس به صاحب ماشین زنگ میزنند و او تازه میگوید آره پدر خانومم بود که گفته بودم بیایید ماشین را ببرد.
و ایشان باز بخاطر بزرگواریشان چیزی نمیگوید تا طرفِ مقابل ناراحت نشود.
_ مشاوری که به همراه پسر نوجوانش برای کمک به بچهها آمده بود و من هم عکس گرفتم و پذیرایی کردم.
_ چند گروه دکتری که گاهی برای مداوا و ویزیت آمدند ولی چون آنروزها مریض نشده بودم، سراغشان نرفتم.
_ و از
گروههای جهادی که ۳ روز آمدند کمپ تا حال و هوای بچهها و بزرگترها را بهتر کنند.
گروه اولی که دو روحانی بودند و در روز پدر آمدند و بعد از دادن شکلاتهایی به چادرها و تبریک روز پدر به پدران، به طرف سِن مدرسه رفتند و مسابقه برگزار کردند و البته به همهی بچهها به بهانههایی جایزههای متنوعی داد و موجب شادی و خندهی بچهها و بزرگترها شدند.
گروه دومی که باز دو آقای روحانی بودند و ۲۲ بهمن آمدند و بعد از اجرای سرودهایی در مورد ایران و خواندن سرودهایی توسط بچهها، به آنان بادکنکها و جایزههایی متناسب با سنشان دادند.
چقدر حال همه خوب بود آن دو روز.
گروه سوم هم چند دختر جوان بودند و پکهایی که شامل مداد رنگی و پاککن و برگهی آ۴ اورده بودند و شعرهای کودکانه گذاشته بودند تا بچهها در کنار دوستان تازه پیدا کردهشان نقاشی بکشند. ادامه »
کلیدواژه ها: آسیب, برادر, به قلم خودم, توسل, تولیدی, خانه, خواب, خوی, دانشگاه, دختر, دوربین, دوست, دکتر, روحانی, روحیه, زلزله, زلزله خوی, شاه پرک نوشت, غذا, فرزند, ماشین, مداربسته, مدرسه, مدیر, مستاجر, مشاور, مهربان, نوجوان, هلال احمر, پدر, پسر, چادر موضوعات: شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک, زلزله خوی
لینک ثابت
[پنجشنبه 1401-12-25] [ 10:32:00 ب.ظ ]
|
|
درست یک ماه و یک روز از زلزلهی ۵/۹ ریشتری خوی میگذرد.
روزهایی را تجربه کردیم که کنارِ سختیها و شیرینیها، درسهای زیادی برایمان داشت.
دوست دارم برایتان از بچههای کمپ بگویم.
از سانیتا و امیرحسین، خواهر و برادر مودبی که همیشه به آرامی در حیاط کمپ در حال قدم زدن هستند، آرامشی که دارند دلنشین است ولی من غم عجیبی را پشت چهرهی آرامشان حس میکنم و وقتی میبینم گاه با بچهها بازی میکنند، لبخندی بر چهرهام میآید.
از معصومهی شیرین زبان و صورتی پوشی که عاشقِ صحبت با بزرگترهایی هست که دوستش دارد و خاطرات بامزهی بسیاری ساخت، برای اکثر افراد حاضر در کمپ.
از دانیال، بابک و خواهرشان که پر سر و صدایی و گاه بیادبیشان دادِ بزرگترها رو درمیآورد.
از مهدی فوقالعاده دوست داشتنیای که سنش را در دستش ۴ نشان میدهد ولی میگوید ۱ سال دارم، دوست داشتم هر وقت دلم گرفت ببینمش و شیرین زبانی کند، کاش میتوانستم کمکش کنم تا شور و هیجانش فقط روزها نباشد و شبها که میشود گریهاش شروع نشود و صحنهی وقوع زلزله یادش نیاید و نگوید الان برقها خاموش میشود و دیوارها میآیند روی سَرِ مان.
از امین کلاس اولی که برخلافِ داداشِ کلاس ششمی آرامش، بطور بامزهای شیطونی میکند و لوطیگری مرد ۵۰ ساله را دارد.
یا امیرحسین و فائزه، خواهر و برادری که بزرگترها و بچهها از دستشان شاکیاند و مدام جلوی چادرشان در حال شکایت به مادرش هستند.
یا مصطفی ۶ ساله و برادرش سبحان، همسایهی چادر به چادرمان که صدای خنده و قهقههشان، آخر شب و اول صبح، بلند است.
یا آیدین و آیلین خواهر و برادری که مادرشان همیشهی خدا دنبالشان است و صدایشان میزند.
آیلینی که با موهای بلند و بورش باید مراقب آیدینی باشد که اکثرا کفشهای بزرگتر از سایزش میپوشد.
ابوالفضلی که فقط یکبار دیدمش بعد از افتادن کنار چادرمان و زخمیشدنش که حتی نحوهی ابراز درد و ناراحتیاش هم بامزه و دوستداشتنی بود با دندانهایی جلویی که افتاده بود، و من که این ناراحتیاش را با قیافهاش دیدم نمیدانستم همدردی کنم یا زیر چادرم، ریز ریز و پشت به ابوالفضل، به حرکات بامزهاش بخندم.
بچههای کمپ زیاد بودند ولی بنا به شرایط و موقعیت، نتوانستم با همهشان آشنا شوم ولی امیدوارم تکتک بچهها در آرامش و به شادی کنار خانوادههایشان زندگی کنند و عاقبت به خیر شوند و مشکلات و اتفاقاتی که در مسیرشان رُخ میدهد باعث رشدشان گردد.
کلیدواژه ها: بامزه, برادر, برق, بلند, بور, خدا, خنده, خواهر, خوی, دختر, دیوار, رشد, زلزله, زلزله خوی, شب, شکایت, صبح, صورتی, قهقهه, لوطی, مادر, مدرسه, مو, همسایه, پسر, چادر, کفش, کمپ موضوعات: تصاوير, شاه پرک نوشت, زادگاه شاه پرک, خاطره های شاه پرک
لینک ثابت
[سه شنبه 1401-12-09] [ 06:55:00 ب.ظ ]
|
|
خوشحال بودم که آخر هفتهایی۳ روز تعطیلی پشت سر هم داریم و برای هر روزش برنامه ریخته بودم.
سهشنبه شب چون مهمان داشتیم، کمی دیر خوابیدم.
در خواب عمیق و شیرین بودم که یکلحظه صدای تکانهای شدید زمین را شنیدم با لرزشهای شدیدتر که قطع هم نمیشد، از بس شوکه بودم؛ توان تکان خوردن را نداشتم فقط صدای برادرم را میشنیدم که میگفت نترسید، پناه بگیرید.
در همان ثانیههای کم، با خود گفتم چه پناه گرفتنی، مُردیم دیگر.
حس کردم قیامت شده. صداها و لرزهها بقدری ترسناک بود که منتظر ریزش آوار روی سرم بود.
قدرت فکر کردن و تمرکز را از دست داده بودم حتی نمیتوانستم تشخیص بدهم کدام برادرم هست که صدا میزند: ” آرام باش.”
دوست نداشتم از وسایلی که شبانهروز در کنارم هستند تکان بخورم.
نتوانستم حتی گوشیم را هم بردارم، فقط دویدم به سمت پایین و زیر پلهها.
بعدتر که به خودم آمدم و آرام شدم، دیدم ساعت وقوع زلزله، ۳:۵۱ بامداد روز چهارشنبه ۱۳ مهر ماه هست و بزرگی زمینلرزه ۵.۴ ریشتر در عمق ۱۱ کیلومتری زمین.
از آن زمینلرزهی اول تا همین الان، بیشتر از ۱۰۰ پسلرزهی زیر ۳ ریشتری و چند ده زلزلهی بالای ۳ ریشتری آمده است.
بعد از آن زمین لرزهی اول، از صبح چهارشنبه تا جمعه، حسگرهایم را از دست داده بودم و دیگر متوجه لرزشها نبودم ولی از شنبه دوباره حسگرهایم برگشت و از یکشنبه شب بدتر شده و حتی اگر لرزشی هم نباشد، احساس آمدن زلزله را دارم.
خدا را شکر سالم هستیم.
اکثر خونهها در شهر تَرَک برداشتهاند، روستاها تخریب شدهاند. بعضیهایش تخریب صد در صدی.
فوتی گزارش نشده ولی بیشتر از هزار نفر مصدوم شدهاند.
کلاسهای مدارس تا یک هفته، مجازی برگزار میشود.
ماندن در خانه سخت است.
بیرون ماندن هم بخاطر سردی هوا، سختتر.
دعا کنید دوستان، خدا رحم کند و بخیر بگذرد.
موضوعات: خاطره های شاه پرک
لینک ثابت
[یکشنبه 1401-07-17] [ 07:51:00 ب.ظ ]
|
|
روزهای قرنطینه خانگی، فرصتی برایم فراهم کرد تا به پیشنهادِ برادرِ دهه هشتادیام، مستندِ عابدان کُهَنز را ببینم.
این مستند، به کارگردانی مجید رستگار و به مدتِ تقریبا ۱۲۰دقیقه تهیه شده است.
این مستند، روایتِ دههی ۶۰ تا اواسطِ دههی ۹۰ِ محلهی کُهَنز و تلاش و مجاهدتِ جوانانِ آتش به اختیارِ دههی۶۰ تا متولدین دهه۷۰یی که باعثِ تغییرِ تدریجی این محله و شکوفایی و بالندگی ساکنینِ این محله شدند.
جوانانی که نشان دادن میتوان با تفکر خلاقانه، عملِ درست و نیتِ خالص، کارِ فرهنگیِ اثر گذار انجام داد و به جایِ دفعِ حداقلی، جذبِ حداکثری داشت.
در این میان نباید از کنار این گذشت که بزرگانی هم بودند که نشان دادند بدون سختگیری و با محبت و اعتماد بر جوانان، میتوان تاثیر گذار بود.
در سراسرِ این مستند؛ میتوان اتحاد، همدلی، یکرنگیِ ساکنین این محله را شاهد بود که با توکل بر خداوند
و تلاش و صمیمت بین یکدیگر، کارها و اهدافشان را پیش میبردند.
موضوعات: شاه پرک نوشت, معرفي فيلم
لینک ثابت
[چهارشنبه 1399-03-28] [ 10:48:00 ب.ظ ]
|
|
|
|
|
|